lundi 13 novembre 2006

زخمهای زیبا




زخمهای زیبا


از

مهستی شاهرخی



بیا زخمهایم را ببین
ببین جمجمه ی شکسته ام را
ببین ترکها را اینجا و اینجا
ببین این خون مردگی ها را
ببین حنجره ی خونینم را
ببین حلق شکافته ام را
ببین زهدان از هم دریده ام را
ببین مچ پایم را
انگشتانم را ببین
ببین آرنجهایم را
ببین کبودی روی پستانهایم را
ببین! اینجا و اینجا را ببین
ببین این خراشها را
اینجا و اینجا را می بینی؟
می بینی این زخمها را؟

فقط همین زخمهاست
و این کبودیها
و این خون مردگی ها
و این گلوی پاره
و این زهدان از هم شکافته
می بینی اینها را؟

وگرنه من هنوز زنده ام و جوان
من هنوز زیبایم با این سر از هم شکافته

dimanche 12 novembre 2006

جمهوری سقوط

هفتاد و هشت نفر بودیم
هفتاد و هشت بار بیدار شدیم
هفتاد و هشت بار لباس پوشیدیم
هفتاد و هشت ساک را به دوش کشیدیم
هفتاد و هشت دوربین به گردن انداختیم
هفتاد و هشت بار به مادرمان گفتیم: خداحافظ عزیز
هفتاد و هشت بار به همسرمان گفتیم: خداحافظ عزیز
هفتاد و هشت بار به فرزندمان گفتیم: خداحافظ عزیز

به آنها گفتیم می رویم به سفر
به آنها گفتیم می رویم مأموریت
گفتیم می رویم مانور جنگی ببینیم
گفتیم می رویم عکس بیندازیم
گفتیم تا بندرعباس می رویم

به آنها گفتیم: فوقش تا هفتاد و هشت ساعت دیگر
به آنها گفتیم: فوقش تا هفتاد و هشت روز دیگر
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: نگران ما نباشید
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: سفر ما کاری است
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: سفرمان با هواپیمای ارتشی است
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: به آخر دنیا که نمی رویم
گفتیم: چشم به هم بزنید برگشته ایم

به فرودگاه که رسیدیم دو برابر شدیم
باقی ارتشی بودند سرهنگ، ستوان، سرهنگ و ستوان بودند
صد و پنجاه و شش نفر بودیم و مثل همیشه به علت تأخیر منتظر شدیم
گفتند: سفر با صد و سی خطرناک است،
هواپیماها کهنه اند و خراب... ده سقوط در چند سال اخیر
خندیدیم گفتیم: یا ابوالفضل
گفتند: هواپیما نقص فنی دارد
خندیدیم و گفتیم: نه بابا
گفتند: اشکال کمک ناوبری دارد
خندیدیم و گفتیم: این که چیزی نیست! ولی ما که ناو نیستیم
کلافه بودیم و هیچ چیزی عوض نمی شد
گفتند: نشانگر موقعیت باند هواپیما خوب کار نمی کند
گفتیم: ای بابا ما نشانگر باند هواپیما می خواهیم چکار؟
ما که چشم مان خوب کار می کند
گفتند: یکی از موتورهای هواپیما خراب است
خندیدیم و گفتیم: بابا که ما که نمی خواهیم برویم به آن سر دنیا،
فقط همین بغل، تا بندرعباس
گفتند: خلبانش راضی نیست
گفتیم: چه ترسو! ما از این بدترش را هم دیده ایم
گفتند: خلبان منتظر تعمیر هواپیما است
گفتیم: تعمیر چی؟ لابد پنچری رآکتورش اش را می گیرند؟

صد و پنجاه و شش نفر بودیم و از صبح تا ظهر چشم به راه
بالاخره گفتیم: چقدر انتظار! چند ساعت انتظار؟ مردیم از انتظار
بیست و شش سال بود که در انتظار بودیم تا چیزی درست بشود
بیست و شش سال بود که عادتمان داده بودند
با تعویض قطعه ای کوچک از سیستمی پوسیده همه چیز به کار خواهد افتاد
بیست و شش سال بود که عادت کرده بودیم با منهای هیچ بسازیم و دم نزنیم
بیست و شش سال بود که بی صبرانه منتظر بهبودی اوضاع مانده بودیم
بیست و شش سال در انتظار تعمیر قطعه ای از یک ماشین عظیم

سوار هواپیما که شدیم گفتیم: یا حق
هواپیما که بلند شد همگی گفتیم: یا علی
تکان های شدید هواپیما را که دیدیم گفتیم: یا امام
مهرآباد را که دیدیم همگی گفتیم: یا حسین
صدای مهیبی شنیدیم و همگی فریاد زدیم: یا قمر بنی هاشم
شعله های آتش را دیدیم و گفتیم: یا ضامن آهو

samedi 11 novembre 2006

جمهوری قلم

گفت: بشکنید این قلم‌ها را
شکستند ما را
گفت: بشکنیدشان
نابودمان کردند

گفتند: باید در چهارچوب موازین ما بنویسید
گفتیم: چشم
گفتند: حرف مسایل سیاسی را نزنید
گفتیم: چشم
گفتند: برای همه یک اسلام است و بس! ما مسایل دینی نداریم
گفتیم: چشم
گفتند: مسخره نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: شعایر دینی را شوخی نگیرید. ما با کسی شوخی نداریم
گفتیم: چشم
گفتند: بی‌توجهی به احکام شریعت را اشاعه ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: بی‌اعتقادی نسبت به امور دینی و معنوی را منعکس نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: حس هم‌ذات‌پنداری با افراد لاابالی ایجاد نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: با افراد بی‌توجه به مذهب هم‌فکری و هم‌دردی نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: پوچ‌گرایی را رواج ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: از افراد لائیک الگو سازی نکنید. بی‌خود این افراد را بزرگ نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: اشراف‌گرایی را رواج ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: آداب غیراخلاقی را رایج نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: زشتی گناه را از بین نبرید
گفتیم: چشم
گفتند: مسایل جنسی را مطرح نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: مسایل منکراتی نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: روابط افراد باید مشروع باشد
گفتیم: چشم
گفتند: روابط زناشویی نوشته نشود
گفتیم: چشم
گفتند: روابط پیش از ازدواج را مرسوم نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: روابط محرم و نامحرم را عادی جلوه ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: سنت‌ستیزی دختران را نشان ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: از روسپیگری حرفی به میان نیاید
گفتیم: چشم
گفتند: چهره‌ی زنان خیابانی را هم نشان ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: الکل و مخدرات نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: طوری بنویسید که قید شود توی هر لیوانی چیست
گفتیم: چشم
گفتند: افراد داستان از الفاظ ناپسند بپرهیزند
گفتیم: چشم
گفتند: خودتان هم به منظور تشریح موقعیت به هیچ‌وجه کلمات رکیک به کار نبرید
گفتیم: چشم
گفتند: آدم بد در داستان وجود نداشته باشد
گفتیم: چشم
گفتند: بدآموزی نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: آدم‌های بد هم بایست خوب به نظر بیایند
گفتیم: چشم
گفتند: مثلت عشقی نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: روابط نامشروع را عادی جلوه ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: از مشکلات زنان حرف نزنید
گفتیم: چشم
گفتند: اسم زنان را هم نیاورید
گفتیم: چشم
گفتند: آواز و ترانه نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: اشخاص با نوای موسیقی حرکات موزون نکنند
گفتیم: چشم
گفتند: مبتذل نباشید
گفتیم: چشم
گفتند: ابتذال را تبلیغ نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: طرح‌های مناسب روی جلد کتاب بزنید
گفتیم: چشم
گفتند: کتاب مسئله‌دار چاپ نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: هر بار برای تجدیدچاپ کتاب را از نو برای کنترل بیاورید
گفتیم: چشم
گفتند: برای کسب مجوز چاپ، سی‌دی صفحه بندی کتاب را هم برایمان بیاورید
گفتیم: چشم

گفته بود: بشکنید قلم‌های‌شان را
قلم بودیم
شکسته بودند ما را
حتا سنگ‌قبرهای‌مان را هم شکسته بودند
می‌شکستند
قلم می‌شکستند
همه چیز را چون قلمی می‌شکستند
سنگ شدیم
کتیبه‌ای شدیم
کتیبه‌های‌مان را هم شکستند

vendredi 10 novembre 2006

جمهوری توبه

جمهوری توبه
بیست و شش سال گذشت
بیست و شش هزار نفر بودیم
بیست و شش هزار بار کشته شدیم
بیست و شش هزار بار توبه کردیم
بیست و شش هزار بار تواب شدیم
بیست و شش هزار بار سوگند خوردیم که سر خم نکنیم
بیست و شش هزار بار با خود عهد کردیم که نبریم
بیست و شش هزار بار مردیم و زنده شدیم

بیست و شش هزار بار نوشتیم
بیست و شش هزار بار پاره کردیم
بیست و شش هزار بار سوزاندیم
بیست و شش هزار بار خط زدیم
بیست و شش هزار بار امضاء دادیم که دیگر ننویسیم
بیست و شش هزار بار ما را به تلویزیون بردند
بیست و شش هزار بار جلوی دوربین های تلویزیون قسم خوردیم که فریب شیطان را خورده بودیم
بیست و شش هزار بار سوگند خوردیم که حالا ایمان آورده ایم

بیست و شش هزار بار بریدیم
بیست و شش هزار بار دروغ گفتیم
بیست و شش هزار دروغ گفتیم
بیست و شش هزار بار مردیم و زنده شدیم

اکنون نمی دانیم: کیستیم؟ کجاییم؟ چه می کنیم؟
بیست و شش هزار بار پرسیده اند: مسلمانی یانه؟
بیست و شش هزار بار گفته ایم: مسلمانیم
بیست و شش هزار بار به نماز جمعه رفتیم
بیست و شش هزار بار به نماز وحدت
بیست و شش هزار بار به نماز رحلت
بیست و شش هزار بار به نماز وحشت

بیست و شش هزار بار گفتند: رأی بده
امروز رأیمان را ندیده در صندوق می اندازیم
امروز می گویند: حالا آزادید. چیزی بگویید
مانند بازیگری که جملاتش را بر روی صحنه فراموش کرده باشد
هراسان میپرسیم: حالا چه باید بگوییم؟
می گویند: فقط بگویید که زنده اید یا نه؟
و ما به سادگی می گوییم: تا امر شما چه باشد
در این بیست و شش سال،
بیست و شش هزار بار فرمانبردار و توسری خور و توبه کار شده ایم
برده به توان بیست و شش هزار شده ایم

jeudi 9 novembre 2006

جمهوری سکوت

صدای آمدنشان را می شنوی؟
ماشین آسفالت کشی نیست؟
یا ماشین زباله جمع کنی شهرداری؟
و یا...؟ نکند نعش کش باشد؟
این آژیرشان برای چیست؟
آمبولانس است که می آید؟
یا ماشین پلیس است که می گذرد؟
آتش نشانی نیست؟

آتش ها را خاموش خواهند کرد
مجروحان نیمه جان را از روی زمین برخواهند داشت
و به قرنطینه ی بهداشتی - درمانی خواهند فرستاد
کشتگان را جمع خواهند کرد و در گودالی خواهند ریخت
گودال را با صدها خروار خاک پر خواهند کرد
و همانجا سریع بلواری احداث خواهند کرد
و در وسطش باغچه ای خواهند کاشت
باغچه ای پر از گلهای نیلوفر و یاس و داوودی و لاله

نظافت چیان اند که می آیند
پرچم ها را از دیوارها خواهند کند
تراکت ها را از گوشه و کنار جمع خواهند کرد
شعارهای نوشته شده بر دیوارها را پاک خواهند کرد

رفتگران اند که می آیند
خیابان را از هر جنبشی جارو خواهند کرد
و با ماشین های آبپاش عظیم خود
خون ریخته شده بر کف و دیوارها را خواهند شست

شیشه گران اند که می آیند
پنجره های شکسته را شیشه های نو خواهند انداخت

اکنون شهر آماده است
شهری پاکیزه
شهری ساکت
پایتختی بدون جنبش
در انتظار ظهور جمهوری سکوت
آیا هنوز صدای آمدنشان را نمی شناسی؟

mercredi 8 novembre 2006

جمهوری سکون

در فکر فرار نبودم
می خواستم مانند درختی ریشه دار بمانم
می خواستم سر به فلک بکشم و سربلند بمانم
می خواستم آزاد بنویسم
می خواستم آزادی در میان برگهایم بوزد
هنوز کلمه ی "آزادی" را ننوشته بودم
فقط آی باکلاهش را به روی کاغذ آورده بودم
که از پشت بر سرم ریختند
دستانم را دستبند زدند
طنابی به گردنم انداختند
و کلمه ناتمام ماند

می خواستم آزادی خورشیدی باشد بر فراز قله های دلتنگ و ابری زادگاهم
می خواستم آزادی هوایی تازه باشد در آسمان آلوده و پر دود شهرم
می خواستم آزادی شعله ای باشد در دالانهای تاریک میهنم
خواستم و نشد
مردم و نشد

می خواستم آزادی را مانند دانه ای در بین کلماتم بکارم
می خواستم به پایش بنشینم تا جوانه بزند و برای خود نهالی شود
می خواستم نهالش را در خاک زادگاهم بگذارم
و آزادی در خاکم سبز شود
و آزادی در سرزمینم رشد کند
و آزادی در من ببالد
خود را کشتم و نشد
هنوز جوانه نزده، از بیخ اره ام کردند
دانه هایم در میان سنگلاخ پاشیده شد
سوختم و نشد
نشد دیگر
نشد

mardi 7 novembre 2006

جمهوری دروغ

بیست و هفت سال است جمهوری دروغ بر سرزمینم حکمرانی می کند
در این مدت، بیست و هفت هزار بار از زادگاهم گریخته ام

یک بار از کوهستان گذشتم
کوهنوردی نمی دانستم
سنگی از زیر پایم در رفت
و من به داخل دره افتادم و بیست و هفت پاره شدم

یک بار لباس گوسفندی پوشیدم
همچون بره ای داخل گله شدم
و بع بع کنان به آن سوی مرز رفتم
پوستینم را هرگز در نیاوردم
و زندگی گوسفندی پیشه کردم
روزی که چاق و چله شوم
در عید قربان
خوراک طالبان خواهم شد

یک بار زن شدم
چادر به سر کردم
با پاسپورت جعلی قاطی صف مسافران شدم و از مرز گذشتم
آن سوی مرز چادرم را برداشتم ولی زن باقی ماندم
زن بودن نجاتم داده بود

یک بار مرد شدم. موهای بلندم را از ته تراشیدم
پستانهایم توی پلوور گشاد گم شد
شلوار و کاپشن پفکی پوشیدم
کلاه به سرم گذاشتم
قاطی صف مسافران شدم
و با پاسپورت جعلی از مرز گذشتم
آن سوی مرز کلاهم را برداشتم ولی مرد مرد باقی ماندم
مرد بودنم نجاتم داده بود

یک بار کودک شدم
ریش مدل مارکسم را تراشیدم
سبیل مدل استالینی را قیچی کردم
موهایم را رنگ زدم و بلوند شدم
کاسکت تین ایجری به سرم گذاشتم
تی شرت رنگارنگی به تن کردم
تی شرت گل مگی شادم کرده بود
با پاسپورت جعلی قاطی صف مسافران شدم و شاد و شنگول از مرز گذشتم
آن سوی مرز بدون ریش و سبیل راحت تر و سبک تر بودم
با تی شرت رنگی و کاسکت دیگر خودم نبودم
از خودم دور شده بودم
در لباس نوجوانی، سبک، مثل دوران جوانی می دویدم
برای اینکه از امکانات رفاهی کودکان و نوجوانان در آن سوی مرزها استفاده کنم
تا ابد کودک ماندم

یک بار دختر جوانی بودم
با هزار ناز و کرشمه خودم را به ریش پیرمردی فرانسوی بستم
با هم ازدواج کردیم و همراهش به فرانسه آمدم
پیرمرد هر بار به من دست می زد انگار قورباغه ای لمسم می کند
با اینهمه از قورباغه جدا نشدم
تا زمانی که ناسیونالیته گرفتم
بعدش با یک جوان سیاه زدیم به چاک
و رفتیم به دنبال کشف شاخ آفریقا

یک بار خواستم بگریزم
پیش از اینکه کاری کنم شوهرم فهمید
با چادر نماز توی آب انبار خفه ام کرد
نشد فرار کنم

یک بار خواستم بگریزم
سرباز بودم و نمی خواستم به جنگ بروم
پول دادیم و پاسپورت جعلی و محل تولد مهاباد
لباس کردی پوشیدم و توی راه کرد شدم و کرکر کردم
از آن موقع کره کره کردن در هنگام حرف زدن به سرم ماند که ماند
آن سوی مرز وقتی هویتم را پرسیدند
نمی دانستم کجا چه بگویم
گفتم محل تولد: مهاباد

اعیان زاده بودم
پول کلانی دادیم و پاسپورت جعلی خریدیم
لباس گدایی پوشیدم و قاطی صف مسافران شدم واز مرز گذشتم
آن سوی مرز لباس گدایی ام را درنیاوردم
لباس گدایی مرا نجات داده بود
با همان لباس گدایی از این اداره به آن اداره
از این سازمان خیریه به آن سازمان خیریه
از این کلیسا به آن کلیسا
از پیش این مددکار به پیش آن خواهر روحانی می رفتم
و مدام گدایی می کردم
لباس گدایی دوباره مرا متمول کرده بود

بسیجی بودم
رفتم جبهه که شهید شوم
پایم شهید شد نه خودم
راه نمی رفتم
توی شلوغی بیمارستانها
گاهی با صندلی چرخدار
گاهی با عصای زیربغل
می گشتم و علاجی نبود
چندین و چند دکتر مرا دیدند
همه شان گفتند برو خارج عمل کن
پاسپورت گرفتیم و آمدیم آلمان برای معالجه
قیمتها سر به فلک می زد
پرس و جو کردم دیدم اگر پناهنده شوم
دولت آلمان خرجم را می دهد
پاسپورتم را پاره کردم
اسم عوضی دادم
یادم رفته بود که هنوز کارت رشادتم توی جیبم است
گفتم در کردستان مجروح شده ام - این را شنیده بودم
توی کوه ها می جنگیده ایم - این را هم شنیده بودم
همه ی گروهم از بین رفتند - این را خودم دیده بودم که همه ی گروهشان را بستیم به رگبار
من مجروح شده بودم و در چاله ای افتاده بودم - این را در فیلمی دیده بودم
مرا ندیدند - این را هم در فیلمی دیده بودم
مدتی پیش کردها بوده ام - این را از خودم ساختم
بعد از راه عراق آمده ام تا آلمان - این را هم خودم جفت و جور کردم و گفتم
اینجا همه مرا به اسم چریک مبارز می شناسند - بروید از همه شان بپرسید
کارت رشادتم هنوز توی جیبم است

از راه ترکیه گریختم
یک عمر به ترکها گفته بودم: خر
ولی حالا از ترسم با ترکهای خر مودب شده بودم
وسط جاده جلویمان را گرفتند
قاچاقچیان ترک با مهارت بسیار نجاتم دادند
در شهر وان بودم
بی کاغذ
بی پول
بی غذا
باز ترکهای خر به من جا دادند
باز ترکهای خر به من غذا دادند
باز ترکهای خر به من لباس دادند
باز ترکهای خر به من کمی پول دادند
مهربان بودند
خراند دیگر. خر

شوهرم مرا می زد
هر بار که با من نزدیکی می کرد
حالا چه در خواب و چه در بیداری
یک دفعه ناغافل دستش را روی دهانم می گذاشت
و از پایین حمله و تاخت و تاز
از بوی تنش . از بوی عرقش چندشم می شد
جنگ بود. هرچه داشتیم فروختیم
پول دادیم و با قاطر از کوهستان گذشتیم
عراقی ها ما را گرفتند و به زندان انداختند
مدتی در زندان بودیم
توی زندان عراقی ها از دست شوهرم در امان بودم
بعد از مدتی رهایمان کردند
با هزار دردسر خودمان را تا یوگسلاوی کشانیدیم
سفر تمام نشده بود که شوهرم با یک دختر تپل موبور رفت که رفت
رفت و دیگر هیچوقت برنگشت
در یک اتاقک فکسنی بودم
آزاد
بی شوهر
نه در فکر فرار بودم
و نه در فکر بازگشت
همانجا ماندم
به کمک دور و بری ها تقاضای پناهندگی دادم
تا کارم درست بشود نظافتچی کافه شدم
روزی که دفتر پناهندگی رفتم
پرونده ای به من دادند
مشخصاتم را نوشتم: مونث، مجرد، اقلیت مذهبی، نوزده ساله و همانجا آزاد ماندم