mercredi 8 novembre 2006

جمهوری سکون

در فکر فرار نبودم
می خواستم مانند درختی ریشه دار بمانم
می خواستم سر به فلک بکشم و سربلند بمانم
می خواستم آزاد بنویسم
می خواستم آزادی در میان برگهایم بوزد
هنوز کلمه ی "آزادی" را ننوشته بودم
فقط آی باکلاهش را به روی کاغذ آورده بودم
که از پشت بر سرم ریختند
دستانم را دستبند زدند
طنابی به گردنم انداختند
و کلمه ناتمام ماند

می خواستم آزادی خورشیدی باشد بر فراز قله های دلتنگ و ابری زادگاهم
می خواستم آزادی هوایی تازه باشد در آسمان آلوده و پر دود شهرم
می خواستم آزادی شعله ای باشد در دالانهای تاریک میهنم
خواستم و نشد
مردم و نشد

می خواستم آزادی را مانند دانه ای در بین کلماتم بکارم
می خواستم به پایش بنشینم تا جوانه بزند و برای خود نهالی شود
می خواستم نهالش را در خاک زادگاهم بگذارم
و آزادی در خاکم سبز شود
و آزادی در سرزمینم رشد کند
و آزادی در من ببالد
خود را کشتم و نشد
هنوز جوانه نزده، از بیخ اره ام کردند
دانه هایم در میان سنگلاخ پاشیده شد
سوختم و نشد
نشد دیگر
نشد