mardi 7 novembre 2006

جمهوری دروغ

بیست و هفت سال است جمهوری دروغ بر سرزمینم حکمرانی می کند
در این مدت، بیست و هفت هزار بار از زادگاهم گریخته ام

یک بار از کوهستان گذشتم
کوهنوردی نمی دانستم
سنگی از زیر پایم در رفت
و من به داخل دره افتادم و بیست و هفت پاره شدم

یک بار لباس گوسفندی پوشیدم
همچون بره ای داخل گله شدم
و بع بع کنان به آن سوی مرز رفتم
پوستینم را هرگز در نیاوردم
و زندگی گوسفندی پیشه کردم
روزی که چاق و چله شوم
در عید قربان
خوراک طالبان خواهم شد

یک بار زن شدم
چادر به سر کردم
با پاسپورت جعلی قاطی صف مسافران شدم و از مرز گذشتم
آن سوی مرز چادرم را برداشتم ولی زن باقی ماندم
زن بودن نجاتم داده بود

یک بار مرد شدم. موهای بلندم را از ته تراشیدم
پستانهایم توی پلوور گشاد گم شد
شلوار و کاپشن پفکی پوشیدم
کلاه به سرم گذاشتم
قاطی صف مسافران شدم
و با پاسپورت جعلی از مرز گذشتم
آن سوی مرز کلاهم را برداشتم ولی مرد مرد باقی ماندم
مرد بودنم نجاتم داده بود

یک بار کودک شدم
ریش مدل مارکسم را تراشیدم
سبیل مدل استالینی را قیچی کردم
موهایم را رنگ زدم و بلوند شدم
کاسکت تین ایجری به سرم گذاشتم
تی شرت رنگارنگی به تن کردم
تی شرت گل مگی شادم کرده بود
با پاسپورت جعلی قاطی صف مسافران شدم و شاد و شنگول از مرز گذشتم
آن سوی مرز بدون ریش و سبیل راحت تر و سبک تر بودم
با تی شرت رنگی و کاسکت دیگر خودم نبودم
از خودم دور شده بودم
در لباس نوجوانی، سبک، مثل دوران جوانی می دویدم
برای اینکه از امکانات رفاهی کودکان و نوجوانان در آن سوی مرزها استفاده کنم
تا ابد کودک ماندم

یک بار دختر جوانی بودم
با هزار ناز و کرشمه خودم را به ریش پیرمردی فرانسوی بستم
با هم ازدواج کردیم و همراهش به فرانسه آمدم
پیرمرد هر بار به من دست می زد انگار قورباغه ای لمسم می کند
با اینهمه از قورباغه جدا نشدم
تا زمانی که ناسیونالیته گرفتم
بعدش با یک جوان سیاه زدیم به چاک
و رفتیم به دنبال کشف شاخ آفریقا

یک بار خواستم بگریزم
پیش از اینکه کاری کنم شوهرم فهمید
با چادر نماز توی آب انبار خفه ام کرد
نشد فرار کنم

یک بار خواستم بگریزم
سرباز بودم و نمی خواستم به جنگ بروم
پول دادیم و پاسپورت جعلی و محل تولد مهاباد
لباس کردی پوشیدم و توی راه کرد شدم و کرکر کردم
از آن موقع کره کره کردن در هنگام حرف زدن به سرم ماند که ماند
آن سوی مرز وقتی هویتم را پرسیدند
نمی دانستم کجا چه بگویم
گفتم محل تولد: مهاباد

اعیان زاده بودم
پول کلانی دادیم و پاسپورت جعلی خریدیم
لباس گدایی پوشیدم و قاطی صف مسافران شدم واز مرز گذشتم
آن سوی مرز لباس گدایی ام را درنیاوردم
لباس گدایی مرا نجات داده بود
با همان لباس گدایی از این اداره به آن اداره
از این سازمان خیریه به آن سازمان خیریه
از این کلیسا به آن کلیسا
از پیش این مددکار به پیش آن خواهر روحانی می رفتم
و مدام گدایی می کردم
لباس گدایی دوباره مرا متمول کرده بود

بسیجی بودم
رفتم جبهه که شهید شوم
پایم شهید شد نه خودم
راه نمی رفتم
توی شلوغی بیمارستانها
گاهی با صندلی چرخدار
گاهی با عصای زیربغل
می گشتم و علاجی نبود
چندین و چند دکتر مرا دیدند
همه شان گفتند برو خارج عمل کن
پاسپورت گرفتیم و آمدیم آلمان برای معالجه
قیمتها سر به فلک می زد
پرس و جو کردم دیدم اگر پناهنده شوم
دولت آلمان خرجم را می دهد
پاسپورتم را پاره کردم
اسم عوضی دادم
یادم رفته بود که هنوز کارت رشادتم توی جیبم است
گفتم در کردستان مجروح شده ام - این را شنیده بودم
توی کوه ها می جنگیده ایم - این را هم شنیده بودم
همه ی گروهم از بین رفتند - این را خودم دیده بودم که همه ی گروهشان را بستیم به رگبار
من مجروح شده بودم و در چاله ای افتاده بودم - این را در فیلمی دیده بودم
مرا ندیدند - این را هم در فیلمی دیده بودم
مدتی پیش کردها بوده ام - این را از خودم ساختم
بعد از راه عراق آمده ام تا آلمان - این را هم خودم جفت و جور کردم و گفتم
اینجا همه مرا به اسم چریک مبارز می شناسند - بروید از همه شان بپرسید
کارت رشادتم هنوز توی جیبم است

از راه ترکیه گریختم
یک عمر به ترکها گفته بودم: خر
ولی حالا از ترسم با ترکهای خر مودب شده بودم
وسط جاده جلویمان را گرفتند
قاچاقچیان ترک با مهارت بسیار نجاتم دادند
در شهر وان بودم
بی کاغذ
بی پول
بی غذا
باز ترکهای خر به من جا دادند
باز ترکهای خر به من غذا دادند
باز ترکهای خر به من لباس دادند
باز ترکهای خر به من کمی پول دادند
مهربان بودند
خراند دیگر. خر

شوهرم مرا می زد
هر بار که با من نزدیکی می کرد
حالا چه در خواب و چه در بیداری
یک دفعه ناغافل دستش را روی دهانم می گذاشت
و از پایین حمله و تاخت و تاز
از بوی تنش . از بوی عرقش چندشم می شد
جنگ بود. هرچه داشتیم فروختیم
پول دادیم و با قاطر از کوهستان گذشتیم
عراقی ها ما را گرفتند و به زندان انداختند
مدتی در زندان بودیم
توی زندان عراقی ها از دست شوهرم در امان بودم
بعد از مدتی رهایمان کردند
با هزار دردسر خودمان را تا یوگسلاوی کشانیدیم
سفر تمام نشده بود که شوهرم با یک دختر تپل موبور رفت که رفت
رفت و دیگر هیچوقت برنگشت
در یک اتاقک فکسنی بودم
آزاد
بی شوهر
نه در فکر فرار بودم
و نه در فکر بازگشت
همانجا ماندم
به کمک دور و بری ها تقاضای پناهندگی دادم
تا کارم درست بشود نظافتچی کافه شدم
روزی که دفتر پناهندگی رفتم
پرونده ای به من دادند
مشخصاتم را نوشتم: مونث، مجرد، اقلیت مذهبی، نوزده ساله و همانجا آزاد ماندم