lundi 13 novembre 2006

زخمهای زیبا




زخمهای زیبا


از

مهستی شاهرخی



بیا زخمهایم را ببین
ببین جمجمه ی شکسته ام را
ببین ترکها را اینجا و اینجا
ببین این خون مردگی ها را
ببین حنجره ی خونینم را
ببین حلق شکافته ام را
ببین زهدان از هم دریده ام را
ببین مچ پایم را
انگشتانم را ببین
ببین آرنجهایم را
ببین کبودی روی پستانهایم را
ببین! اینجا و اینجا را ببین
ببین این خراشها را
اینجا و اینجا را می بینی؟
می بینی این زخمها را؟

فقط همین زخمهاست
و این کبودیها
و این خون مردگی ها
و این گلوی پاره
و این زهدان از هم شکافته
می بینی اینها را؟

وگرنه من هنوز زنده ام و جوان
من هنوز زیبایم با این سر از هم شکافته

dimanche 12 novembre 2006

جمهوری سقوط

هفتاد و هشت نفر بودیم
هفتاد و هشت بار بیدار شدیم
هفتاد و هشت بار لباس پوشیدیم
هفتاد و هشت ساک را به دوش کشیدیم
هفتاد و هشت دوربین به گردن انداختیم
هفتاد و هشت بار به مادرمان گفتیم: خداحافظ عزیز
هفتاد و هشت بار به همسرمان گفتیم: خداحافظ عزیز
هفتاد و هشت بار به فرزندمان گفتیم: خداحافظ عزیز

به آنها گفتیم می رویم به سفر
به آنها گفتیم می رویم مأموریت
گفتیم می رویم مانور جنگی ببینیم
گفتیم می رویم عکس بیندازیم
گفتیم تا بندرعباس می رویم

به آنها گفتیم: فوقش تا هفتاد و هشت ساعت دیگر
به آنها گفتیم: فوقش تا هفتاد و هشت روز دیگر
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: نگران ما نباشید
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: سفر ما کاری است
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: سفرمان با هواپیمای ارتشی است
هفتاد و هشت بار به آنها گفتیم: به آخر دنیا که نمی رویم
گفتیم: چشم به هم بزنید برگشته ایم

به فرودگاه که رسیدیم دو برابر شدیم
باقی ارتشی بودند سرهنگ، ستوان، سرهنگ و ستوان بودند
صد و پنجاه و شش نفر بودیم و مثل همیشه به علت تأخیر منتظر شدیم
گفتند: سفر با صد و سی خطرناک است،
هواپیماها کهنه اند و خراب... ده سقوط در چند سال اخیر
خندیدیم گفتیم: یا ابوالفضل
گفتند: هواپیما نقص فنی دارد
خندیدیم و گفتیم: نه بابا
گفتند: اشکال کمک ناوبری دارد
خندیدیم و گفتیم: این که چیزی نیست! ولی ما که ناو نیستیم
کلافه بودیم و هیچ چیزی عوض نمی شد
گفتند: نشانگر موقعیت باند هواپیما خوب کار نمی کند
گفتیم: ای بابا ما نشانگر باند هواپیما می خواهیم چکار؟
ما که چشم مان خوب کار می کند
گفتند: یکی از موتورهای هواپیما خراب است
خندیدیم و گفتیم: بابا که ما که نمی خواهیم برویم به آن سر دنیا،
فقط همین بغل، تا بندرعباس
گفتند: خلبانش راضی نیست
گفتیم: چه ترسو! ما از این بدترش را هم دیده ایم
گفتند: خلبان منتظر تعمیر هواپیما است
گفتیم: تعمیر چی؟ لابد پنچری رآکتورش اش را می گیرند؟

صد و پنجاه و شش نفر بودیم و از صبح تا ظهر چشم به راه
بالاخره گفتیم: چقدر انتظار! چند ساعت انتظار؟ مردیم از انتظار
بیست و شش سال بود که در انتظار بودیم تا چیزی درست بشود
بیست و شش سال بود که عادتمان داده بودند
با تعویض قطعه ای کوچک از سیستمی پوسیده همه چیز به کار خواهد افتاد
بیست و شش سال بود که عادت کرده بودیم با منهای هیچ بسازیم و دم نزنیم
بیست و شش سال بود که بی صبرانه منتظر بهبودی اوضاع مانده بودیم
بیست و شش سال در انتظار تعمیر قطعه ای از یک ماشین عظیم

سوار هواپیما که شدیم گفتیم: یا حق
هواپیما که بلند شد همگی گفتیم: یا علی
تکان های شدید هواپیما را که دیدیم گفتیم: یا امام
مهرآباد را که دیدیم همگی گفتیم: یا حسین
صدای مهیبی شنیدیم و همگی فریاد زدیم: یا قمر بنی هاشم
شعله های آتش را دیدیم و گفتیم: یا ضامن آهو

samedi 11 novembre 2006

جمهوری قلم

گفت: بشکنید این قلم‌ها را
شکستند ما را
گفت: بشکنیدشان
نابودمان کردند

گفتند: باید در چهارچوب موازین ما بنویسید
گفتیم: چشم
گفتند: حرف مسایل سیاسی را نزنید
گفتیم: چشم
گفتند: برای همه یک اسلام است و بس! ما مسایل دینی نداریم
گفتیم: چشم
گفتند: مسخره نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: شعایر دینی را شوخی نگیرید. ما با کسی شوخی نداریم
گفتیم: چشم
گفتند: بی‌توجهی به احکام شریعت را اشاعه ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: بی‌اعتقادی نسبت به امور دینی و معنوی را منعکس نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: حس هم‌ذات‌پنداری با افراد لاابالی ایجاد نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: با افراد بی‌توجه به مذهب هم‌فکری و هم‌دردی نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: پوچ‌گرایی را رواج ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: از افراد لائیک الگو سازی نکنید. بی‌خود این افراد را بزرگ نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: اشراف‌گرایی را رواج ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: آداب غیراخلاقی را رایج نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: زشتی گناه را از بین نبرید
گفتیم: چشم
گفتند: مسایل جنسی را مطرح نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: مسایل منکراتی نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: روابط افراد باید مشروع باشد
گفتیم: چشم
گفتند: روابط زناشویی نوشته نشود
گفتیم: چشم
گفتند: روابط پیش از ازدواج را مرسوم نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: روابط محرم و نامحرم را عادی جلوه ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: سنت‌ستیزی دختران را نشان ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: از روسپیگری حرفی به میان نیاید
گفتیم: چشم
گفتند: چهره‌ی زنان خیابانی را هم نشان ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: الکل و مخدرات نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: طوری بنویسید که قید شود توی هر لیوانی چیست
گفتیم: چشم
گفتند: افراد داستان از الفاظ ناپسند بپرهیزند
گفتیم: چشم
گفتند: خودتان هم به منظور تشریح موقعیت به هیچ‌وجه کلمات رکیک به کار نبرید
گفتیم: چشم
گفتند: آدم بد در داستان وجود نداشته باشد
گفتیم: چشم
گفتند: بدآموزی نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: آدم‌های بد هم بایست خوب به نظر بیایند
گفتیم: چشم
گفتند: مثلت عشقی نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: روابط نامشروع را عادی جلوه ندهید
گفتیم: چشم
گفتند: از مشکلات زنان حرف نزنید
گفتیم: چشم
گفتند: اسم زنان را هم نیاورید
گفتیم: چشم
گفتند: آواز و ترانه نباشد
گفتیم: چشم
گفتند: اشخاص با نوای موسیقی حرکات موزون نکنند
گفتیم: چشم
گفتند: مبتذل نباشید
گفتیم: چشم
گفتند: ابتذال را تبلیغ نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: طرح‌های مناسب روی جلد کتاب بزنید
گفتیم: چشم
گفتند: کتاب مسئله‌دار چاپ نکنید
گفتیم: چشم
گفتند: هر بار برای تجدیدچاپ کتاب را از نو برای کنترل بیاورید
گفتیم: چشم
گفتند: برای کسب مجوز چاپ، سی‌دی صفحه بندی کتاب را هم برایمان بیاورید
گفتیم: چشم

گفته بود: بشکنید قلم‌های‌شان را
قلم بودیم
شکسته بودند ما را
حتا سنگ‌قبرهای‌مان را هم شکسته بودند
می‌شکستند
قلم می‌شکستند
همه چیز را چون قلمی می‌شکستند
سنگ شدیم
کتیبه‌ای شدیم
کتیبه‌های‌مان را هم شکستند

vendredi 10 novembre 2006

جمهوری توبه

جمهوری توبه
بیست و شش سال گذشت
بیست و شش هزار نفر بودیم
بیست و شش هزار بار کشته شدیم
بیست و شش هزار بار توبه کردیم
بیست و شش هزار بار تواب شدیم
بیست و شش هزار بار سوگند خوردیم که سر خم نکنیم
بیست و شش هزار بار با خود عهد کردیم که نبریم
بیست و شش هزار بار مردیم و زنده شدیم

بیست و شش هزار بار نوشتیم
بیست و شش هزار بار پاره کردیم
بیست و شش هزار بار سوزاندیم
بیست و شش هزار بار خط زدیم
بیست و شش هزار بار امضاء دادیم که دیگر ننویسیم
بیست و شش هزار بار ما را به تلویزیون بردند
بیست و شش هزار بار جلوی دوربین های تلویزیون قسم خوردیم که فریب شیطان را خورده بودیم
بیست و شش هزار بار سوگند خوردیم که حالا ایمان آورده ایم

بیست و شش هزار بار بریدیم
بیست و شش هزار بار دروغ گفتیم
بیست و شش هزار دروغ گفتیم
بیست و شش هزار بار مردیم و زنده شدیم

اکنون نمی دانیم: کیستیم؟ کجاییم؟ چه می کنیم؟
بیست و شش هزار بار پرسیده اند: مسلمانی یانه؟
بیست و شش هزار بار گفته ایم: مسلمانیم
بیست و شش هزار بار به نماز جمعه رفتیم
بیست و شش هزار بار به نماز وحدت
بیست و شش هزار بار به نماز رحلت
بیست و شش هزار بار به نماز وحشت

بیست و شش هزار بار گفتند: رأی بده
امروز رأیمان را ندیده در صندوق می اندازیم
امروز می گویند: حالا آزادید. چیزی بگویید
مانند بازیگری که جملاتش را بر روی صحنه فراموش کرده باشد
هراسان میپرسیم: حالا چه باید بگوییم؟
می گویند: فقط بگویید که زنده اید یا نه؟
و ما به سادگی می گوییم: تا امر شما چه باشد
در این بیست و شش سال،
بیست و شش هزار بار فرمانبردار و توسری خور و توبه کار شده ایم
برده به توان بیست و شش هزار شده ایم

jeudi 9 novembre 2006

جمهوری سکوت

صدای آمدنشان را می شنوی؟
ماشین آسفالت کشی نیست؟
یا ماشین زباله جمع کنی شهرداری؟
و یا...؟ نکند نعش کش باشد؟
این آژیرشان برای چیست؟
آمبولانس است که می آید؟
یا ماشین پلیس است که می گذرد؟
آتش نشانی نیست؟

آتش ها را خاموش خواهند کرد
مجروحان نیمه جان را از روی زمین برخواهند داشت
و به قرنطینه ی بهداشتی - درمانی خواهند فرستاد
کشتگان را جمع خواهند کرد و در گودالی خواهند ریخت
گودال را با صدها خروار خاک پر خواهند کرد
و همانجا سریع بلواری احداث خواهند کرد
و در وسطش باغچه ای خواهند کاشت
باغچه ای پر از گلهای نیلوفر و یاس و داوودی و لاله

نظافت چیان اند که می آیند
پرچم ها را از دیوارها خواهند کند
تراکت ها را از گوشه و کنار جمع خواهند کرد
شعارهای نوشته شده بر دیوارها را پاک خواهند کرد

رفتگران اند که می آیند
خیابان را از هر جنبشی جارو خواهند کرد
و با ماشین های آبپاش عظیم خود
خون ریخته شده بر کف و دیوارها را خواهند شست

شیشه گران اند که می آیند
پنجره های شکسته را شیشه های نو خواهند انداخت

اکنون شهر آماده است
شهری پاکیزه
شهری ساکت
پایتختی بدون جنبش
در انتظار ظهور جمهوری سکوت
آیا هنوز صدای آمدنشان را نمی شناسی؟

mercredi 8 novembre 2006

جمهوری سکون

در فکر فرار نبودم
می خواستم مانند درختی ریشه دار بمانم
می خواستم سر به فلک بکشم و سربلند بمانم
می خواستم آزاد بنویسم
می خواستم آزادی در میان برگهایم بوزد
هنوز کلمه ی "آزادی" را ننوشته بودم
فقط آی باکلاهش را به روی کاغذ آورده بودم
که از پشت بر سرم ریختند
دستانم را دستبند زدند
طنابی به گردنم انداختند
و کلمه ناتمام ماند

می خواستم آزادی خورشیدی باشد بر فراز قله های دلتنگ و ابری زادگاهم
می خواستم آزادی هوایی تازه باشد در آسمان آلوده و پر دود شهرم
می خواستم آزادی شعله ای باشد در دالانهای تاریک میهنم
خواستم و نشد
مردم و نشد

می خواستم آزادی را مانند دانه ای در بین کلماتم بکارم
می خواستم به پایش بنشینم تا جوانه بزند و برای خود نهالی شود
می خواستم نهالش را در خاک زادگاهم بگذارم
و آزادی در خاکم سبز شود
و آزادی در سرزمینم رشد کند
و آزادی در من ببالد
خود را کشتم و نشد
هنوز جوانه نزده، از بیخ اره ام کردند
دانه هایم در میان سنگلاخ پاشیده شد
سوختم و نشد
نشد دیگر
نشد

mardi 7 novembre 2006

جمهوری دروغ

بیست و هفت سال است جمهوری دروغ بر سرزمینم حکمرانی می کند
در این مدت، بیست و هفت هزار بار از زادگاهم گریخته ام

یک بار از کوهستان گذشتم
کوهنوردی نمی دانستم
سنگی از زیر پایم در رفت
و من به داخل دره افتادم و بیست و هفت پاره شدم

یک بار لباس گوسفندی پوشیدم
همچون بره ای داخل گله شدم
و بع بع کنان به آن سوی مرز رفتم
پوستینم را هرگز در نیاوردم
و زندگی گوسفندی پیشه کردم
روزی که چاق و چله شوم
در عید قربان
خوراک طالبان خواهم شد

یک بار زن شدم
چادر به سر کردم
با پاسپورت جعلی قاطی صف مسافران شدم و از مرز گذشتم
آن سوی مرز چادرم را برداشتم ولی زن باقی ماندم
زن بودن نجاتم داده بود

یک بار مرد شدم. موهای بلندم را از ته تراشیدم
پستانهایم توی پلوور گشاد گم شد
شلوار و کاپشن پفکی پوشیدم
کلاه به سرم گذاشتم
قاطی صف مسافران شدم
و با پاسپورت جعلی از مرز گذشتم
آن سوی مرز کلاهم را برداشتم ولی مرد مرد باقی ماندم
مرد بودنم نجاتم داده بود

یک بار کودک شدم
ریش مدل مارکسم را تراشیدم
سبیل مدل استالینی را قیچی کردم
موهایم را رنگ زدم و بلوند شدم
کاسکت تین ایجری به سرم گذاشتم
تی شرت رنگارنگی به تن کردم
تی شرت گل مگی شادم کرده بود
با پاسپورت جعلی قاطی صف مسافران شدم و شاد و شنگول از مرز گذشتم
آن سوی مرز بدون ریش و سبیل راحت تر و سبک تر بودم
با تی شرت رنگی و کاسکت دیگر خودم نبودم
از خودم دور شده بودم
در لباس نوجوانی، سبک، مثل دوران جوانی می دویدم
برای اینکه از امکانات رفاهی کودکان و نوجوانان در آن سوی مرزها استفاده کنم
تا ابد کودک ماندم

یک بار دختر جوانی بودم
با هزار ناز و کرشمه خودم را به ریش پیرمردی فرانسوی بستم
با هم ازدواج کردیم و همراهش به فرانسه آمدم
پیرمرد هر بار به من دست می زد انگار قورباغه ای لمسم می کند
با اینهمه از قورباغه جدا نشدم
تا زمانی که ناسیونالیته گرفتم
بعدش با یک جوان سیاه زدیم به چاک
و رفتیم به دنبال کشف شاخ آفریقا

یک بار خواستم بگریزم
پیش از اینکه کاری کنم شوهرم فهمید
با چادر نماز توی آب انبار خفه ام کرد
نشد فرار کنم

یک بار خواستم بگریزم
سرباز بودم و نمی خواستم به جنگ بروم
پول دادیم و پاسپورت جعلی و محل تولد مهاباد
لباس کردی پوشیدم و توی راه کرد شدم و کرکر کردم
از آن موقع کره کره کردن در هنگام حرف زدن به سرم ماند که ماند
آن سوی مرز وقتی هویتم را پرسیدند
نمی دانستم کجا چه بگویم
گفتم محل تولد: مهاباد

اعیان زاده بودم
پول کلانی دادیم و پاسپورت جعلی خریدیم
لباس گدایی پوشیدم و قاطی صف مسافران شدم واز مرز گذشتم
آن سوی مرز لباس گدایی ام را درنیاوردم
لباس گدایی مرا نجات داده بود
با همان لباس گدایی از این اداره به آن اداره
از این سازمان خیریه به آن سازمان خیریه
از این کلیسا به آن کلیسا
از پیش این مددکار به پیش آن خواهر روحانی می رفتم
و مدام گدایی می کردم
لباس گدایی دوباره مرا متمول کرده بود

بسیجی بودم
رفتم جبهه که شهید شوم
پایم شهید شد نه خودم
راه نمی رفتم
توی شلوغی بیمارستانها
گاهی با صندلی چرخدار
گاهی با عصای زیربغل
می گشتم و علاجی نبود
چندین و چند دکتر مرا دیدند
همه شان گفتند برو خارج عمل کن
پاسپورت گرفتیم و آمدیم آلمان برای معالجه
قیمتها سر به فلک می زد
پرس و جو کردم دیدم اگر پناهنده شوم
دولت آلمان خرجم را می دهد
پاسپورتم را پاره کردم
اسم عوضی دادم
یادم رفته بود که هنوز کارت رشادتم توی جیبم است
گفتم در کردستان مجروح شده ام - این را شنیده بودم
توی کوه ها می جنگیده ایم - این را هم شنیده بودم
همه ی گروهم از بین رفتند - این را خودم دیده بودم که همه ی گروهشان را بستیم به رگبار
من مجروح شده بودم و در چاله ای افتاده بودم - این را در فیلمی دیده بودم
مرا ندیدند - این را هم در فیلمی دیده بودم
مدتی پیش کردها بوده ام - این را از خودم ساختم
بعد از راه عراق آمده ام تا آلمان - این را هم خودم جفت و جور کردم و گفتم
اینجا همه مرا به اسم چریک مبارز می شناسند - بروید از همه شان بپرسید
کارت رشادتم هنوز توی جیبم است

از راه ترکیه گریختم
یک عمر به ترکها گفته بودم: خر
ولی حالا از ترسم با ترکهای خر مودب شده بودم
وسط جاده جلویمان را گرفتند
قاچاقچیان ترک با مهارت بسیار نجاتم دادند
در شهر وان بودم
بی کاغذ
بی پول
بی غذا
باز ترکهای خر به من جا دادند
باز ترکهای خر به من غذا دادند
باز ترکهای خر به من لباس دادند
باز ترکهای خر به من کمی پول دادند
مهربان بودند
خراند دیگر. خر

شوهرم مرا می زد
هر بار که با من نزدیکی می کرد
حالا چه در خواب و چه در بیداری
یک دفعه ناغافل دستش را روی دهانم می گذاشت
و از پایین حمله و تاخت و تاز
از بوی تنش . از بوی عرقش چندشم می شد
جنگ بود. هرچه داشتیم فروختیم
پول دادیم و با قاطر از کوهستان گذشتیم
عراقی ها ما را گرفتند و به زندان انداختند
مدتی در زندان بودیم
توی زندان عراقی ها از دست شوهرم در امان بودم
بعد از مدتی رهایمان کردند
با هزار دردسر خودمان را تا یوگسلاوی کشانیدیم
سفر تمام نشده بود که شوهرم با یک دختر تپل موبور رفت که رفت
رفت و دیگر هیچوقت برنگشت
در یک اتاقک فکسنی بودم
آزاد
بی شوهر
نه در فکر فرار بودم
و نه در فکر بازگشت
همانجا ماندم
به کمک دور و بری ها تقاضای پناهندگی دادم
تا کارم درست بشود نظافتچی کافه شدم
روزی که دفتر پناهندگی رفتم
پرونده ای به من دادند
مشخصاتم را نوشتم: مونث، مجرد، اقلیت مذهبی، نوزده ساله و همانجا آزاد ماندم

lundi 6 novembre 2006

جمهوری خاوران


مسلمانی یا نه؟
مثل همیشه چشم بند به چشم داشتم ولی ضربه ی باتون برایم آشنا بود
سرم را گرفتم و با چشمان بسته گویی جن دیده باشم گفتم: بسم الله. بسم الله. بسم الله
شصت و هفت هزار بار گفتم: بسم الله
آنقدر گفتم: بسم الله تا رهایم کردند

شصت و هفت هزار سال سرگردان بودم
مرا در جایی کشته بودند و جنازه ام گم بود
پیدایش نمی کردم

شصت و هفت نفر بودیم
و جنازه هایمان را پیدا نمی کردند

شصت و هفت بار دفن شده بودم
در شصت و هفت شهر
در شصت و هفت سال

شصت و هفت هزار سال است که دنبالمان می گردند
شصت و هفت هزار بار است که در شصت و هفت هزار شهر گم شده ایم
ما دیگر هیچوقت پیدا نمی شویم

dimanche 5 novembre 2006

جمهوری نئان درتال

دوران غارنشینی من از زمانی آغاز شد
که نئان درتال ها به قدرت رسیدند
روزی در میدان شهر دوره ام کردند
و به زور چماق، چادر بر سرم کشیدند

دوران غارنشینی من از زمانی آغاز شد
که به زور تو سری
دو شقه ام کردند
و من شدم نیمه ی ناقابل دوم
نیمه ی نازل غارنشین
نیمه ی خاکسترنشین شدم من

فقط گل محمد کلیدر نیستم من، بلکه حماسه مردمان بیابانی ام
دیگر شیرمحمد تنگسیر نیستم من، بلکه قیام مردم کویرم
کپر نشین ام، بیابان نشین ام
یاغی ام من، عاصی ام من

"گیله مرد" نیستم من، نهضت جنگل نیستم من
قصه و افسانه نیستم من، من فقط جنگلی ام
"دختر رعیت" نیستم من، من فقط یک لخت پاپتی ام

دوران غارنشینی ام از زمانی آغاز شد
که همه جا قانون جنگل حکمفرما شد
گرسنگی و فقر ناگهان مانند چادری سیاه
به روی زمینم افتاد و آن را پوشاند

در برابر نئان درتال ها،
هیچ امنیت نداشتیم
ماده هایمان را، زنان و دخترانمان را
حتا مادرانمان را
به اسارت می گرفتند
به جوان تر ها انگ روسپیگری می زدند
و بعد آنها را به بیگانگان می فروختند
پیرترها را هم به کنیزی

بیماری همه جا را فرا گرفته بود
بیماری خون خواهی و خون طلبی
کشتن و شهید شدن
زور و تسلیم بر همه چیز غالب شده بود
که دوران غارنشینی ام آغاز شد

نئان درتال ها،
به زور اسلحه به دستمان می دادند
به زور به خانه ی مردم شبیخون می زدیم
به زور آن ها را روانه زندان می کردیم
به زور برایشان پرونده سازی می کردیم
به زور آنها را منافق و محارب قلمداد می کردیم
به زور زندان ها را پر می کردیم
به زور می خواستیم بمانیم و برای ماندن سلاخی می کردیم

در برابر نئان درتال ها،
هیچ آسایش نداشتیم
نرهای مان را به بیگاری می گرفتند
جوان تر ها را به سربازی می بردند
می گفتند: بکشید یا کشته شوید
زیر تیغ برادرانمان سیل خون راه افتاد
می خواستند بکشند تا زنده بمانند
هر چه خون بیشتری ریخته می شد
برکت و وفور کمتر می شد
باران کمتر می بارید
زمین خشک تر می شد
گرسنگی و خشکی مدام بیشتر می شد

تمامی نداشت
از دستشان گریختیم
به پارک ها
به جنگل
به کوه
به صحرا
در بیابان

درخت شده بودیم
تا پشه ای بال می زد، زود بیحرکت می ایستادیم
هنوز استوار مانده بودیم
سگ هایشان را به جستجویمان رها کردند
سگ ها بوکشان جنگل مان را یافتند
دوره مان کردند
دیگر ول مان نکردند

در میان پارک ها بودند و در میان جنگل ها
تبر به دست مان دادند
همه ی درخت های استوار را اره کردیم
برهوتی ساختیم به وسعت سرزمین مان
برهوتی بدون آب
برهوتی بدون سراب
دیگر پشه هم پر نمی زد

در برهوت بم و طبس
زمینش بوی خون می داد
غار بزرگی ساختیم به وسعت سرزمین مان
غار بزرگی به وسعت تاریخ
غاری به وسعت زمان

در مکتب به جای سواد، بچه هایم احکام الهی می آموختند
با احکام قرون وسطایی مغز بچه هایم را از من گرفتند
مغز پسران جوانم را خوردند
و تن پاکشان را روی مین فرستادند
چاره ای نداشتیم
می خواستیم زنده بمانیم
به کوه زدیم
غارنشین شدیم

شاخه هایشان را شکسته بودند
تنه شان را سوزانده بودند
از بیخ اره شان کرده بودند
ولی هنوز سروهایمان استوار ایستاده بودند
سروهایمان را پنهانی در دل جنگل دفن کردیم
سروهایمان را زیر برف و یخ پنهان کردیم
به غارهایمان پناه بردیم

هر چه از کوه بالاتر می رفتیم
گرسنگی بود که ما را بو می کشید
تشنگی بود که دنبالمان می آمد

نان و دوغ می خوردیم
نان و کشک
نان و پیاز
نان و علف
نان مان تمام شد
فقط علف می خوردیم
علف ها هم خشکیدند

گرسنه بودیم و تشنه و از کوه بالا می رفتیم
قالی نداشتیم، حصیر زیر پایمان را خوردیم
کفش های پاره مان را از گرسنگی خوردیم
پیراهن های مندرس مان را از فرط گرسنگی جویدیم
بالا می رفتیم به سمت قله
عاری از نام و نشان
عاری از کفش و لباس
مانند نوزادی به سوی زندگی می رفتیم

میرزا کوچک خان نیستم ولی جنگلی ام
از سربداران نیستم ولی جنگلی ام
یعقوب لیث صفاری نیستم فقط یاغی ام من
حسن صباح نیستم من، فقط کوه نشینی عاصی ام
سیاهکل را ندیده ام فقط یک روستایی مبارزم
جنگلی ام، جنگلی ام

حدیث ما جایی نوشته شده است
در انحنای خمیدگی سروها
در نقش و نگار ریز و در حاشیه ی قالی ها
سروهای ما هنوز در جایی ایستاده اند

برف فراموشی مانند چادری سفید همه چیز را پوشانده بود
سرما و یخ همه چیز را منجمد کرده بود
و ما در درون غارهایمان کز کرده بودیم
دیگر همگی نئان درتال شده بودیم
چوب هایی که جمع کرده بودیم را آوردیم
سنگ ها را به هم کوبیدیم تا جرقه زد و آتش شد
کنار آتش جمع شدیم

گرسنگی به ما فشار آورده بود
سروهای سوخته و بریده مان را آوردیم
برگ شان را خوردیم
و ریشه هایشان را زیر دندان جویدیم
می خواستیم زنده بمانیم
غارنشین و جنگلی ولی زنده
نئان درتال ولی باقی

دنبال مان نگردید
ما گم نشده ایم
در همین نزدیکی هستیم
در انتهای غار تاریخ
ما جایی بوده ایم
در میان ورق های نانوشته و یا سوخته
در کنار چق چق سوختن ریشه های خشکیده
در پناه آتش ابدی
در دل صخره ها
در کنار هم
آن سوی دود و مه
ما هنوز هستیم

samedi 4 novembre 2006

اعتصاب غذا - یک

نشکن! نبر!
به صدای قلبت گوش کن
به صدای پرواز اندیشه ات تا دوردست ها
نشکن! نبر!
شکست تو شکستن بالهای من است
شکستن تو شکست روح من است
حالا که سبک تری پرواز کن!
حالا که در قفسی پروازکن!

به هیچکس گوش نکن!
نه به صدای تاجران
و نه به صدای سیاستمداران
تو برای تجارت اعتصاب غذا نکرده ای
تو به امر سیاستمداران اعتصاب غذا نکرده ای
پس گوشت به آنها نباشد
تو بدهکار کسی نیستی
زندگی تو از آن توست

ببر از هر چه مادی است
ببر از همه ی ترس ها
ببر از همه ی عاطفه ها
ببر از هر چه زمینی است

به صدای قلبت گوش کن!
قلب تو زنده ترین قلب هاست
گوش کن به صدای زندگی
به پرواز پرنده ای از قفس بیندیش
و پرواز کن در آسمان آزادی!

vendredi 3 novembre 2006

اعتصاب غذا - دو


اکبر ده روز اعتصاب غذا یعنی چی؟
اکبر بیست روز اعتصاب غذا یعنی چی؟
اکبر یک ماه اعتصاب غذا یعنی چی؟
من هر وقت کمی ناهارم دیر می شود دلم ضعف می رود
ساعت چهار یا پنج بعدازظهر از گرسنگی دستهایم می لرزد
اکبر اعتصاب غذا اصلا یعنی چی؟

jeudi 2 novembre 2006

نامه ها و امضاها

نامه ای بی نام به دستم رسیده است
نامه از من می خواهد که نام و امضایم را بگذارم
آن پایینش!

نامه ای دیگر برایم فرستاده اند
نامه از تو می خواهد
که اعتصاب غذای خود را بشکنی
انگار تصمیمی گرفته شده است
انگار که جان تو بازی است
تصمیم آنها چنین است: بازی دیگر کافی است
تصمیم اینست: بازی بایست خاتمه پیدا کند

همین چند روز پیش
همین ها نامه ای نوشتند
و از ما خواستند
که بین شیخ و شحنه
رییس قبیله را انتخاب کنیم
و چون بزرگ تر است
به او رأی دهیم

از سفارت هم نامه ای داشتم
از من می خواستند
که در رأی گیری شرکت کنم
و در انتخابات شرکت فعال داشته باشم!

نامه ی غریب دیگری
به دستم رسیده است
از زبان پسرکی که چند سال پیش
تکه تکه اش کردند!
نامه را پسرک مقتول امضا کرده است!
روحٍ پسرکٍ مقتول از تو می خواهد
که اعتصاب غذایت را بشکنی
نامه از من می خواهد که امضای پسرک مقتول را تأیید کنم
و امضایم رابگذارم
آن پایینش!

نامه ای هم هست
خطاب به یکی از مقامات آمریکایی
و من که در این سالها دیده ام
دولت آزادیخواه آمریکا
مردم عراق و خلق افغانستان را
با آزادی و دموکراسی
چگونه بمب باران کرد
نامه را با احتیاط بسیار به کناری می گذارم
نامه از من می خواست که امضایم را بگذارم
آن پایینش!

چندی پیش
نامه خنده داری
برایم فرستاده بودند
نیم صفحه انشا بود
و پایینش پنجاه تا اسم!
نامه از من می خواست که امضایم را بگذارم
پایینٍ پایینش!

برایشان نوشتم که من
نویسنده ی کوچکی هستم
و نام کوچکی دارم
چیزهای کوچکی می نویسم
از دوران دبستان تاکنون
خودم همیشه به تنهایی
انشاهایم را می نویسم
و معمولا امضای کوچکم را می گذارم
پایین انشاهای کوچک خودم!

من هنوز
به شکل کودکانه ای
در فکر اینم
که بکارت شناسنامه ی قرمزم
شرافت همه ی جهان است
و انتخاب نکردن هم نوعی انتخاب است
و من سال هاست که انتخابم را کرده ام
و قرنهاست که چیزی را به کسی توصیه نمی کنم
و مدتهاست که برای کسی تصمیم نمی گیرم
و دیگر اینکه من در ایران زندگی نمی کنم

من به شکل ساده لوحانه ای
باز هم منتظرم مردم فکر کردن را بیاموزند
و برای همین با همه ی سخاوتی که دارم
از دادن فتوا به دیگران گریزانم
من هنوز با خوش خیالی غریبی بر این گمانم:
رأی دادن امری فردی و خصوصی است
و قرنها و دریاها فاصله است
بین تصمیمهای قبایل شیخ نشین
و نظرگاه آزادیخواهان و روز برقراری دموکراسی

دوستان نادیده! پوزش!
دوستان ناشناس! معذرت!
نگارندگان نقابدار! معذرت!
دوستان بی نام مرا ببخشید!
کوچکی نام یک سیاه لشگر تاریخی
ممکن است از نام داری و نام آوری
و بزرگی تان بکاهد

نظرم را هم نپرسید
من نظرگاه کوچکی دارم
درست به کوچکی خودم
بزرگان بزرگواری کنند
و این بنده ی ناچیز را ببخشند
ازکوچکی خودم شرمنده ام!
پوزش! پوزش!

mercredi 1 novembre 2006

مردمان خوب

اینجا کسی مرا نمی شناسد
اینجا کسی با من کاری ندارد
کمی دورتر زن و مردی با دو کودکشان نشسته اند
هیچ معلوم نیست که این پدر است که کودکش را بغل کرده است
و یا این کودک است که پدرش را در بغل گرفته است
آن یکی توی بغل مادرش به خواب رفته و مادرش در آرامش کتاب می خواند
قمری و کبک با جوجه هایشان در آشیانه
مادری با دختر نوجوانش مانند دو خواهر در پیراهن گلدار رکابی از برابرم می گذرند
آهو و غزال در کنار هم
دختر و پسری دست در گردن هم از آن سو می آیند
عشق و بغ بغوی دو کبوتر سپید
دختر و پسری شانه به شانه ی هم از این سویم می گذرند
دو خرگوش ناز، همبازی و با هم و دوشادوش
روی ماسه ها دراز می کشم
اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا رنگ جورابهایت سبز کاهویی است؟
اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا نقطه های پیراهنت نارنجی است؟
به آنها چه مربوط است که رنگهای من کدام اند؟
اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا زیر ابرویت را برداشته ای؟
اینجا کسی از من نمی پرسد: چرا زیر ابرویت را برنمی داری؟
اینجا اگر زیر ابرویم را بردارم هیچکس نخواهد گفت: دختره پاک از دست رفت و خراب شد
اینجا اگر زیر ابرویم را برندارم هیچکس نخواهد گفت: به اون ابروهای برنداشته و ظاهر نجیبش نیگا نکن وضعش خرابه ها
اینجا هیچکس به من و تعداد موهای ابروی من کاری ندارد
اینجا هیچکس به من مثل سیب کرمو نگاه نمی کند
اینجا هیچکس به من مثل میوه لهیده و گاز زده شده نگاه نمی کند
اینجا کسی به من نگاه نمی کند

سیبی که امروز خودم از درخت چیده ام را در میان دستانم می گیرم
سیبم را با دستمالی پاک می کنم و برق می اندازم و یک دفعه "قرچ!" گاز می زنم
اینجا کسی از من نمی پرسد: این سیب را از کجا گیر آورده ای؟
اینجا کسی نمی گوید: دخترک شلخته سیبش را نمی شوید
سیبم طعم خوشایند مردمان خوب را دارد
همان طعم خوب تمشکهای کنار جاده را

اینجا گوشم به کسی بدهکار نیست و سیبم را با خیال راحت گاز می زنم
غروب که بشود گستاخی را به نهایت درجه میرسانم
میروم و بستنی قیفی میخورم
میروم تا دل به دریا بزنم و حتا درشکه سوار شوم
خنکای معطر بستنی را که از گلو فرو بدهم
هیچکس نخواهد گفت: دختره ی بی حیا رو ببین توی خیابون داره مثه بچه ها بستنی لیس می زنه
و سوار درشکه که بشوم
هیچکس نخواهد گفت: زنیکه ی خرس گنده رو ببین سوار درشکه شده و هیچ هم خجالت نمی کشه
اینجا کسی در بالای دماغه و یا سوار بر درشکه مرا نخواهد دید
اینجا هیچکس برایم پاپوش نخواهد دوخت
اینجا هیچکس نیست
اینجا هیچکس به من کاری ندارد
کنار جاده بستنی ام را که لیس بزنم هیچ خجالت نخواهم کشید
توی درشکه که بشینم هم همین طور
آنجا هم هیچ خجالت نخواهم کشید
و بدون این که از خجالت آب شوم موهایم را افشان خواهم کرد و به دست باد خواهم سپرد
بدون هیچ ترسی، سوار بر درشکه، جاده ی کناره ی دریا تا بالای دماغه را خواهم تاخت
بدون هیچ شرمی، در میان باد، از شادی با صدای بلند قهقهه خواهم زد
اینجا هیچکس نیست که بگوید: دختر خوب که قهقهه نمی زنه
اینجا هیچکس نیست که بگوید: دختر خوب نبایست بخنده
اینجا خودم خواهم بود
و کودکی له شده ام زیر پای سم های زور
اینجا خود خودم خواهم بود و هیچکس کودکی ام را با تسمه و شلاق و کمربند ادب نخواهد کرد
اینجا خود خودم خواهم بود و هیچکس بر گردن خواسته هایم قلاده ای چرمین نخواهد بست
اینجا خودم خواهم بود و کسی مانند اسب بر گرده ام سوار نخواهد شد
اینجا خودم خواهم بود و خود خودم
اینجا، در کنار مردمان خوب، همچون کودکی از نو شاد خواهم زیست
اینجاست که از ته دل می خندم
اینجاست که سیبی را برای حوا از درخت می چینم

mardi 31 octobre 2006

جمهوری فوتبالی

از پیش به ما چراغ سبز داده بودند
همه برای شرکت در این نمایش آماده بودند
زن ها و دوربین ها و پلاکاردها و اشعار متن
عکاس ها: در پشت دوربین هایشان آماده بودند
کارگردان: جایی در آن پس پشت ها بود
سناریو را با هم مرور کرده بودیم
زمان: چند روز مانده به انتخابات ریاست جمهوری
مکان: استادیوم ورزشی آزادی یا دانشگاه یا پادگان
بازیگران: سی و سه زن جوان روزنامه نگار اصلاح طلب مانند سی و سه پرنده سرگردان در جستجوی سیمرغ یا دکتر معین
پلاکاردها را فقط برای عکس گرفتن به همراه آورده بودیم
اکشن! :
فرمان حرکت داده شد
و ما حرکت کردیم

ما گفتیم: ما آزادی نمی خواهیم
ما گفتیم: آزادی از سر ما زیاد است
ما گفتیم: ما مشکل مان حجاب نیست
ما گفتیم: ما در روزنامه هایمان هم نوشته ایم
که در سرتاسر کشور زن خیابانی نداریم
و اگر هم داریم دولت به آنها سر و سامان می دهد
ما حتا نوشته ایم که دولت به زنان خیابانی کهنسال سرپناهی می دهد
و به جوانترهایشان وام قرض الحسنه
ما گفتیم: ما حق سفر کردن نخواستیم
ما گفتیم: ما حق کار کردن نخواستیم
ما حق طلاق هم نخواستیم
و همینطور حق دایگی بچه های خودمان راهم نخواستیم
ما گفتیم: حق و حقوق برابر با مردان نخواستیم
ما از همان اولش گفتیم: ما نیمه ای بیش نیستیم
از نیمه ای دیگر منظورمان همین است دیگر
ما نیمی از حق انسان را طلب کردیم
انتخابات در راه بود
و جام جهانی در پیش
ما از فوتبال شروع کردیم
ما شاعرانه گفتیم ما نیمه ی دیگر هستیم و ما هم حق دیدن داریم
ما فریاد کشیدیم
که آزادی برای جامعه ما هنوز زود است
ما از آزادی همین استادیومش را می خواهیم
و ما فقط به عنوان یک شهروند می خواهیم فوتبال تماشا کنیم
و به عنوان حقوق شهروندی مان فقط می خواهیم شاهد بازی ایران و بحرین در جام جهانی باشیم
ما گفتیم: ما بلیط خریده ایم
ما بلیط خریده بودیم
ما بایست مسابقه را ببینیم
ما فقط می خواهیم مسابقه ببینیم
کارگردان علامت داد: کات!
ایران به جام جهانی راه یافت
آنهم با یک گل به هیچ
ما نیمی از مسابقه را دیدیم
ما در تاریخ خواهیم ماند
ما برای ماندن در تاریخ عکس های زیادی انداخته ایم
: کات!کات!
پیش از ما هیچ زنی به عقلش نرسیده بود که بلیط مسابقه بخرد
پیش از ما هیچ زنی به مغزش خطور نکرده بود که در تاریخ بماند
تاریخ منتظر ما سی وسه نفر نشسته بود
پیشاپیش به ما چراغ سبز داده اند
و یک ندای غیبی همیشه حامی ماست
ما را باز هم بر صحنه های تاریخی خواهید دید
فعلا خدانگهدارتا برنامه ی بعدی

lundi 30 octobre 2006

رأی ایرانیان

داوود ایرانی است
ماریا همسر داوود آلمانی است
ما همگی در آلمان هستیم
داوید حق رأی ندارد
ماریا حق رأی دارد
داوود می آید توی کارگاه
قاه قاه می خندد و می گوید کورخوانده اند که به من حق رأی نداده اند
توی خانه مان این منم که تصمیم می گیرم
توی خانه مان این منم که به زنم می گویم پاسپورتش را ببرد و به چه کسی رأی بدهد
زن که از خودش نظری ندارد
زن که روی حرف مردش حرف نمی زند
داوود قاه قاه می خندد
ما همگی قاه قاه می خندیم
ما همگی در آلمان هستیم

dimanche 29 octobre 2006

مراسم سالگرد مبارزات دانشجویی

امسال هیجده تیر در میدان باستیل
هشت شب هوا هنوز روشن است
چند پلیس توی ماشین نشسته اند و از دور ما را می پایند
هنوز میز آماده نیست
هنوز شعارها و پلاکاردها را نچسپانده اند
ساعت هشت شب است
باد می آید
بیست و چند نفرهستیم
جوان ترین مان پنجاه ساله است
موهای بیشترمان سفید است
سوز می آید
ساعت نه شده است
حالا حالاها طول خواهد کشید تا پرچم ها را آویزان کنند
حالا حالاها طول خواهد کشید تا بلندگو را وصل کنند
حالا حالاها طول خواهد کشید تا میز را بچینند
سی نفری هستیم ولی تا ساعت ده سیصد نفر نخواهیم شد
ماشین پلیس دوری می زند و دور می شود
سوز سردی می آید
و من احتیاج به فنجانی قهوه داغ کنار یک بخاری گرم را دارم
بعدش هم که گرمم شد احتمالا یک پیتزای جانانه با نیم بطری شراب سنت امیلیون دلتنگی ام را تسکین خواهد داد
فقط باید از روی این نیمکت برخیزم و راه بیفتم
حالا حالاها طول خواهد کشید تا بتوانم از جایم بلند شوم
امان از این آرتورز لعنتی!

samedi 28 octobre 2006

در انتهای آبخانه

همیشه زمان مانند نیزاری
از تنت می گذشت
اما
تو
با قامتی بلند و چتری در دست
همچون قارچی
زیر باران راه می رفتی
در
انتهای آبخانه ی غربت
پیش می رفتی
و
مدام بارانی از زمان
و
رگباری از لحظه ها
بر سرت فرو می ریخت

تو بی وقفه می نوشتی
و
باران خاطراتت را می شست
از ذهن

تو بی وقفه می نوشتی
و
باران خاطراتت را می کشت
در ذهن

بی درنگ می نوشتی
تا فراموش نکنی
تا به خاطر بسپاری

می نویسی
تا در خاطره ها بمانی

مسافرنامه ای می نویسی
و
همیشه مسافر می مانی
______________
برای بزرگمرد اندیشه، شاهرخ مسکوب

vendredi 27 octobre 2006

نگران کدامیک باشم؟

نگران کدامیک باشم؟
نگران برقراری حکومت طاعون؟
و یا نگران شیوع بیماری وبا؟
سوگوار خفتگان خاوران باشم؟
یا داغدار زنده زنده زیر آوار رفتن اهالی بم؟
در اندوه ویران شدن ارگ بم باقی بمانم؟
یا نگران تخریب بیستونم باشم؟
و یا دلشوره ی ویرانی طاق بستانم را داشته باشم؟
می گویند آب در دشت مرغاب انداخته اند تا در آن سد بسازند!
اکنون نگران غرق شدن پاسارگاد باشم؟
و یا جنگ...؟
تاریخ من کجایی؟
ای گذشته ی من،
ای بازمانده من،
ای میراث من،
به کجا آواره شده ای؟
جام بهرام گورم را در لوور؟
هنر هفت هزار ساله ی ایرانیان را در گاندٍ بلژیک؟
آثار مادها در موزه گریشمن؟
هنر ساسانیان در سوئیس؟
ستون های تخت جمشیدم تا "برتیش موزیوم" سفر کرده است!

قدیمی ترین کتیبه هایم...؟
کتیبه ی داریوش!
گه گاه به خطوط میخی اش در لوور سر می زنم
ای میراث در به در !
برای دیدنت به کجا روی بیاورم؟
تاریخ در به در شده ام!
من تاریخ در به دری ام یا تو؟
من کتیبه ای در هم شکسته ام یا تو؟
ای میراث در به دری
ترا کی و کجا از نو بازیابم؟

jeudi 26 octobre 2006

جمهوری سنگسار


گفتند: بپوشانید مویتان را
فریاد زدند: پنهان کنید روی تان را
داد کشیدند: ببرید آن صدایتان را
به ما گفتند: "یا روسری یا توسری!"
و ما توسری خوران لچک به سر شدیم

آنقدر توی سرمان زدند که...
آنقدر لچک به سر کردیم که...

دیگر نمی گوییم: نزیند
بلکه می گوییم: محکم نزیند
دیگر نمی گوییم: سنگسار نکنید
بلکه می گوییم: زیاد سنگسار نکنید
دیگر هیچ نمی گوییم: نکشیدشان
بلکه می گوییم: آهسته و آرام بکشیدشان
ما می گوییم: پیش از کشتن شکنجه شان ندهید
ما می گوییم: به نام قانون کشوری کمتر زجرشان بدهید

ما نمی گوییم: روسپیگری را از بین ببرید
بلکه می گوییم: صیغه را رایج کنید
هر مردی پولش را دارد نرخش را بپردازد
و هر که بامش بیشتر، برفش بیشتر
ما برای هر مشکل اجتماعی راه حل شرعی غنی شده ای یافته ایم


ما همگی حقوقدانیم
ما به قانون مدنی کشور معتقدیم
ما می خواهیم قانون مدنی به درستی اجرا شود
ما دیگر هیچ نمی گوییم: دار نزنید!
ما واقعگرا هستیم و می گوییم: دار نزدن مخصوص کشورهای متمدن است
ما فعلاً همین قانون دار زدن را اصلاح می کنیم
می گوییم: او کودک است فعلاً دارش نزنید
می گوییم: آن دختر شانزده ساله را پس از دار زدن به اتهام زنا،
لطفاً چهل و پنج دقیقه بالای جرثقیل نگه ندارید

ما مدتهاست که دیگر نمی گوییم: برابری، برابری
بلکه فقط می گوییم: فقط مسابقه... فقط فوتبال... ما هم فقط تماشاچی
ما لچک سفیدهای واقعگرا همه جا هستیم
ما لچک سفیدها در تاریخ خواهیم ماند

ما از شما داور محترم تقاضا داریم
که انتقامجویی نکنید
و قانون را به درستی اجرا کنید
ما در این لحظه به جهانیان اعلام می کنیم
که سنگهای غنی شده ای کشف کرده ایم
با ابعاد کاملاً شرعی و مناسب برای پرتاب
و با قابلیت بسیار برای زجرکش کردن مجرمان زناکار
ما به زودی این سنگها را به جهان صادر خواهیم کرد
دنیا باید منتظر سنگهای ما باشد

ما لچک سفیدها بارها اعلام کرده ایم
که سکوت پیشه نمی کنیم
ما با فریاد بلند به جهان اعلام می کنیم
که لچکهای سفیدمان همیشه توی کیف مان است
و ما هرگز دست از مبارزه مان برنخواهیم داشت
ما منتظر اشاره ای هستیم تا آنها را به سر کنیم
و هورا بکشیم برای هر فوتبالیستی که توپش را گل کرد و
برای هر کس که سنگش را محکم تر انداخت
و فقط سنگ تیم خود را به سینه بزنیم
و هر چیزی را به اسم خود تمام کنیم

امروز را بیایید تا با هم برویم تماشای مسابقه...
حالا بایست برویم به تماشای فوتبال...
الان بیایید همگی برویم تماشای سنگسار

mercredi 25 octobre 2006

جمهوری احمدی

شعر امروز ایران، خبری از یک روزنامه است
آینده ایران، پرونده‌ای در آژانس بین‌المللی اتمی است

احمد رضا احمدی در سی‌سی‌یو بستری است
محمود احمدی نژاد، مردی از میان مردم است

زنی از زنان کشورم محمود احمدی نژاد را زاییده است
زنی از زنان کشورم احمدرضا احمدی را پرورده است

فروغ فرخ زاد به احمدرضا احمدی، نامه ای نوشته است.
احمد‌رضا احمدی با آن نامه‌ در تاریخ ادبیات خواهد ماند

محمود احمدی نژاد احساسات دوگانه‌ای را در مردم برمی‌انگیزد
محمود احمدی‌نژاد ششمین رئیس جمهور ایران شد

شعری از احمدرضا احمدی در کنار شاعران بزرگ دوران چاپ شد
احمدرضا احمدی شاعر بزرگی شد

محمود احمدی‌نژاد با نخبگان ایرانی مقیم آمریکا دیداری داشت
محمود احمدی‌نژاد در مجمع عمومی سازمان ملل، سخنانی ایراد کرد

احمدرضا احمدی برای کودکان شعر می گوید
از احمدرضا احمدی به تازگی چند کتاب کودکان چاپ شده است

محمود احمدی‌نژاد گفت: اسرائیل باید از روی نقشه‌ ی جهان حذف شود
محمود احمدی‌نژاد گفت: حاضرم برای انتقال اسرائیل به اروپا یا آمریکا کمک کنم

احمد‌رضا احمدی را در فیلمی از داریوش مهرجویی ببینید
صدای احمد‌رضا احمدی را در فیلمی از رخشان بنی‌اعتماد بشنوید

محمود احمدی‌نژاد و انرژی هسته‌ای
دکتر محمود احمدی نژاد در سفرش به آمریکا ناگهان نوری را دیده است
نور به سمتش آمده و او را احاطه کرده است!!!

احمد‌رضا احمدی خواستار بیمه برای نویسندگان شد
محمود احمدی نژاد خواستار غنی سازی اورانیوم شد

احمد‌رضا احمدی هرگز از آزادی بیان سخن نگفت
محمود احمدی نژاد هرگز از آزادی بیان سخن نگفت
احمدی و احمدی

محمود احمدی‌نژاد تأسف خود را نسبت به حوادث غم بار توفان کاترینا به مردم آمریکا ابراز کرد
محمود احمدی‌نژاد به مردم ایران گفت: به زودی برایتان خبرهای خوش هسته ای خواهم داشت

نوار جدیدی از صدای احمد‌رضا احمدی تهیه شد
فیلمی درباره احمد‌رضا احمدی ساخته شد

محمود احمدی‌نژاد کاریکاتور دوست ندارد
محمود احمدی نژاد اس. ام. اس. دوست ندارد

ماهور دختر احمد‌رضا احمدی شعر نوشت
ماهور احمدی شعر دیگری نوشت

محمود احمدی‌نژاد و افسانه‌ی هولوکاست
احمدی‌نژاد و احمدی‌نژاد

عکس دکتر محمود احمدی نژاد را در لباس بلوچی ببینید
احمد رضا احمدی در آی سی یو بستری شد

احمد رضا احمدی سرفه می زند
احمد‌رضا احمدی قلبش درد گرفت

دکتر محمود احمدی‌نژاد در مورد استفاده صلح‌آمیز از انرژی هسته‌ای سخنانی فرمود
دکتر احمدی‌نژاد تقارن اربعین حسینی با نوروز را گرامی داشت

احمدرضا احمدی طنزپرداز است
احمد رضا احمدی برای کودکان کتاب دیگری نوشت

دکتر محمود احمدی نژاد مقالاتی در زمینه های سیاسی و اقتصادی را به رشته تحریر درآورده است
احمدرضا احمدی به جوانان توصیه کرد که در تعطیلات نوروز کتاب‌های خودم را بخوانید

محمود احمدی‌نژاد وبلاگ نويس شد
احمد‌رضا احمدی به جوانان توصیه کرد که سیگار نکشند

دکتر محمود احمدی‌نژاد تجربیاتی در زمینه روزنامه نگاری داشته است
محمود احمدی نژاد گفت: از فردا ادبیات ما در گفتگو با دنیا تغییر خواهد کرد

احمدرضا احمدی در روز تولدش بی حوصله است
محمود احمدی نژاد از نویسندگان خواست که حقایق ایران زمین را بنویسند

محمود احمدی نژاد به جورج بوش نامه ای نوشت
محمود احمدی نژاد در تاریخ خواهد ماند

mardi 24 octobre 2006

جمهوری خیابانی

زیر چراغ های برق


کور اند لابد!
در تاریکی اند
چشم شان نمی بیند
که زیر هر تیر چراغ برق
زنی ایستاده است؟

دختران شب
دختران سرگردانی
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
دوشیزگان دست بسته
باکرگان دهان بسته
زنان پای بسته
در بازارهای آدم فروشی فجیره

دخترکان
مهریه و کابین تان کو؟
شیربهای تان چندست؟
دختران تن فروشی
پستانهای کال تان را
کیلویی چند خواهند فروخت؟
دل های مضطرب تان سیری چند؟
جگرهای خونین تان کیلویی چند؟
مردمک های هراسان تان مثقالی چند؟
لبان لرزان تان جفتی چند؟
پوست آفتاب مهتاب ندیده تان را؟
روزها و شبان بیگاری تان را؟
بوسه های نرسیده تان چند؟
نرخش؟
بهایش؟
قیمتش؟
چندست؟
چند؟

آی دگوری با توام! -
قیمت سیگارت چند است؟
پول تاکسی ات چند است؟
کرایه ماشینت چند؟
با تو ام آکله!
چند می گیری؟
می شود بعدش دوباره هم بکنم؟
خوب بخوریش ها! میخوریش؟
به همان قیمت؟
رفیقم هم هست!
به همان قیمت؟

دختران شب
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
شب دراز است
هنوز سپیده نرسیده
چند تا؟
هنوز سپیده خود را نشان نداده
چند چور؟
سپیده پیدایش نیست
چندبار؟
شب دراز است
چند؟

دختران شب
دختران تاریکی
دختران ننگ
دختران رسوایی
دختران فرار
دختران بی خانمانی
هرگز فروشندگان تان را دیده اید
در روشنایی
زیر تیر چراغ برق؟
آیا آنها را دیده اید
در کنار همسران شان
در کنار دختران شان
این برده فروشان محترم را
واسطه های نجیب را
خریداران شبانه تان را
با نگاهی سر به زیر و نجیب؟
دیده اید
چگونه
این مردمان نجیب
تقسیم می کنند بسته های اسکناس را
بین همکاران خود؟
دیده اید چگونه نثارتان می کنند
دشنام هایشان را؟
چندست چند؟
سهم تان دختران شب؟
دستمزدتان دختران تنگدستی؟
سهم تان از تن فروشی؟

دختران شب
گیسوان شبق گونه تان چند؟
پرسیدم: متری چنداست این گیسوان؟

دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
تان؟ بوسه چندست
چندست پستان تان؟
کپل های گردتان؟ چندست
پر و پاچه تان چند؟
ران های گوشت آلودتان؟
آن حفره ی داغ؟
آن پناهگاه گرم؟
چندست قیمتش؟

دخترک -
تو جای دخترم هستی
فرو رفتن در تو
فرو رفتن من است در کودکی

بانو -
جای خواهرم هستی
فرو رفتن در تو
فرو رفتن جنینی
در زهدان مادری است

خواهر -
من زن و بچه دارم
هنوز رنگ تن زنم را ندیده ام
آخه اون فرق دارد
مگر آدم با زن خودش هم...؟

آبجی -
ارزن تر حساب کنین
آخه بچه شیرخوره دارم
بایست تو این گرونی پول پوشک و شیر خشک بدم


مایع داغ
فواره های جوشان
تاولی ترکیده

کیف خود و باقی هیچ!
با آن چرک تاریخی
به تو تزریق می کنند
مرگ را!

آهای با توام! -
نازنازی!
ملوسک!
عروسک!
جیگر!
زیبا!
خانوم!
آهای با توام جنده!
چندست قیمتت؟
چند؟

چه چیزها
که ندیده است!
چشمان شرقی تان
چه حرفها
که نشنیده است!
گوشهای تیزتان
نبایست
نبایست بر زبان بیاورید!
خیلی حرفها را!
دستان کوچک پینه بسته تان
چه چیزی را چنگ می زند؟

از چند؟
از چند پای بند
خواهد گریخت؟
گام های بادپای تان
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
چه جاها که
اجازه ندارید پای بگذارید!
کفنی
چادری بر سرتان انداخته اند
شما را مانند عروسکی
در وسط بازار به حراج گذاشته اند!
دیدگان شما
چه فردایی در پیش رو دارد؟
راستی قیمت چشمان غمگین شرقی تان
چند است؟چند؟ جفتی

کنیزی خواهید شد برای مهاراجه ای؟
و یا
چندمین زن در حرم شیخی در خلیج؟

اینست آزادی و تساوی برای زن؟
از یک طرف بهتان
و از هر سو
باران سنگ!

بهار امسال شهرداری
غوغا کرده است
شهر را گل باران کرده است
در سرتا سر شهر
گل کاشته اند و باغچه کاشته اند
کاشته است مانند درختان
دختران را در خیابان های شهر
بلوار ایجاد کرده اند با روسپیان!
( ببخشید! ما روسپی نداریم)
بلوار ایجاد کرده اند با زنان خیابانی!

کشاورزی شان بسیار پیشرفته است
صنعت شان:
کشت و پرورش دخترکان تنگدستی
در زیر چراغ های برق

شنیده اید که می گویند:
خودت را ارزان نفروش!
انگار در آن مرز پر گهر
از کودکی برای فروش
پرورشت می دهند

دختران بی پناهی
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
کجا خواهید رفت؟
به خیابان ها
مانند درختی
در میان پارک ها
یا به زیر تیرهای چراغ برق؟
بهای نجابت تان
چندست؟
چند؟ بهای نانجیبی تان


آیا هرگز
دیده اید
آدم فروشان نجیب را
واسطه های پاکیزه را
خریداران خانواده دار و سر به زیر را
در حال داد و ستد؟

تیرهای چراغ برق
در سرتاسر شهر
چند تا است؟ چند؟

lundi 23 octobre 2006

زیبای خفته

قیژ! قیژ!
صدای اره می‌آمد
ضربه شدید بود
گذشته و آینده و حال به هم برمی‌خوردند
دنیا دور سرم می چرخید
داشتند تنم را اره می کردند

قیژ! قیژ!
مرا به تخت بسته بودند



قیژ! قیژ!
اره تبدیل به باتون شد
باتون در تنم فرو رفت
باتون دست کسی بود که مدام می‌گفت: خانوم شاروخی
صدایش را لوند می کرد و می‌گفت: خانوم کاظمی
من خانوم کاظمی نبودم
من زیبا بودم
زهرا بودم
و منیر
و
و صدیقه



قیژ! قیژ!
باتون و اره می‌رفتند و می‌آمدند


و من فقط حفره ای بودم


صدای آشنا می‌گفت: تو فقط یه جنده‌ای! و جنده‌ها اسم ندارند!
قیژ! قیژ!


دنیا دور سرم می چرخید
سرم پر از خون و ضربه و تصویر بود
دوربینم را گرفته بودند
از میان دهان خون‌آلودم چیزی گفتم
قیژ! قیژ!


نامفهوم بود
گفته بودم: جنده مادرت است که جانوری مثل ترا پس انداخت



قیژ! قیژ!
بوی ماهی و سیر و پیاز می داد و لهجه‌ی شمالی داشت
مادرش چه گناهی داشت؟


قیژ! قیژ!
دهانش همیشه در حال نشخوار چیزی بود
آیا مادرش می‌دانست؟


قیژ! قیژ!
همیشه توی صورتم آروغ می زد
نقابش را که برداشت




قیژ! قیژ!


- ای وای این تو بودی؟

dimanche 22 octobre 2006

بانوی زیبای من


روزی شبیه امروزها
خیلی راحت
مرا کشتند
و بعد گفتند تقصیر خودش بود
از بس کله شق بود
سرش را با شتاب زد به طاق ماشین
و من هنوز سرم درد می کند

samedi 21 octobre 2006

توی خوابهایم زنی جیغ می کشد


از صدای تازیانه بر کف پایم
از صدای شلیک واژه به سوی مغزم
از صدای پاره شدن خلوت و حریم جانم
از صدای خرد شدن استخوانهایم
روانم درد می کند

vendredi 20 octobre 2006

کابوسهای من


توی خواب هایم زنی مدام کمک می خواهد
و نه! نه! و نع! می گوید

بیدار که می شوم
دو سه سالیست که زن مرده است




و شقیقه های من هنوز از صدای ضجه هایش تیر می کشد

jeudi 19 octobre 2006

دردهای من


توی خواب هایم زنی مدام کمک می خواهد و نه! نه! و نع! می گوید
بیدار که می شوم دو سه سالی از مرگم گذشته است
زن همچنان جیغ می کشد
و شقیقه های من هنوز تیر می کشد

mercredi 18 octobre 2006

کابوسهای من

توی خواب هایم زنی مدام کمک می خواهد و نه! نه! و نع! می گوید
بیدار که می شوم دو سه سالی از قتل زن گدشته است
و شقیقه های من هنوز تیر می کشد

mardi 17 octobre 2006

خوابهای من

توی خواب هایم زنی مدام جیغ می کشد
بیدار که می شوم زن دیگر مرده است
ناگهان جیغ می کشم

lundi 16 octobre 2006

دردهای من

صدای جیغ
صدای ضربه ها
خوابهایم تیر می کشد

dimanche 15 octobre 2006

دردهای من

بنگ
تق
جیغ
سرم گیج می رود

samedi 14 octobre 2006

کابوسهای من


واژه مانند سنگی به سوی گیجگاهم پرتاب می شود
واژه سنگ می شود
سنگ واژه می شود
ناگهان بارانی از سنگ به سویم روان می شود
از خواب که بیدار می شوم
سرم شکسته است و درد می کند

vendredi 13 octobre 2006

دردهای زیبا


نوشته اند: مرگ بر اثر سکته مغزی
بر رویم خاک نریزید
مرا در میان یادهای تان دفن نکنید
هنوز زنده ام
بایست محاکمه ی قاتلانم را ببینم

jeudi 12 octobre 2006

تحصن

عصر شنبه بود
شنبه روز تعطیلم بود
هوا خوب بود و آفتابی
رفتم کنار برج ایفل
همانجا نشستم
چندتایی اعلامیه خواندم
کسانی را که مدت ها بود ندیده بودم
در آنجا دیدم
با بعضی ها خوش و بش کردم
حرف می زدیم
از هر دری سخنی
چند توریست ژاپنی آمدند
کنارمان ایستادند و با برج ایفل عکس انداختند
ساعت هشت و نیم شده بود و کم کم خسته می شدم
ساعت نه که شد دیگر هم گرسنه بودم و هم خسته
با وجدانی آسوده برگشتم به خانه
همبستگی خود را با زندانیان سیاسی در حال اعتصاب غذا نشان داده بودم
حیف که نشد عکس یادگاری بیندازیم
باطری دوربینم تمام شده بود
شنبه روز تعطیلم بود

mercredi 11 octobre 2006

رأی زنان

چرا هیچکس از من نمی پرسد
چرا هیچوقت در زندگیت رأی نداده ای؟
چرا هنوز شناسنامه ی ایرانی جلد قرمزت بکر است؟
و چرا رأی دادن را جدی نمی گیری؟
تا به آنها بگویم
در کشوری که نیمی از جمعیتش را زنها تشکیل می دهند
چرا نباید حتا یک کاندیدای زن داشته باشیم؟
چرا باید زنان به حکومت مردان و مردسالاری رأی بدهند؟
آقایان خودشان بریده اند.
آقایان خودشان هم می دوزند
آقایان خودشان هم به تن خواهند کرد
رأی مرا برای چه می خواهند؟
که بگویم به به چه قبایی!
خبر ندارند که رأی زنان نامریی است
رأی زنان در صندوق های هنوز ساخته نشده ریخته می شود
وای چه دوریم از آن روز
از روز تصمیم گیری های قبایل شیخ نشین
تا روز برقراری دموکراسی
چه دور! ! چه دوریم

mardi 10 octobre 2006

زیر چماق زنان

چماق داران اند که می آیند
این بار زنان اند که می آیند


باتوم و گاز اشک آور دارند


باتومشان بر سرم فرود می آید


گاز اشک آورشان چشمم را کور می کند


این ها هم زنان اند


زنانی فرصت طلب!


زنان قدرت طلب!


زنان چماق دار!
زنان سرکوبگر!
زنانی نادان!


وای سرم!


آی سرم!


آی چشمم!


وای چشمم!

lundi 9 octobre 2006

تهرانٍ من

تهرانٍ داغ
تهرانٍ دود


تهرانٍ بزرگراه


تهرانٍ راه بندان


تهرانٍ تاکسی های پرحرف


تهرانٍ کوه های خاکستری و ذغالی


تهران، میدانٍ آزادی های سر بریده


تهرانٍ حجاب


تهرانٍ روپوشهای چسبان و کوتاه


تهرانٍ بوق


تهرانٍ ازدحام


تهرانٍ گرانی


تهرانٍ تعارفی


تهرانٍ وعده های بیخود و پا در هوا


تهرانٍ در حال انفجار


تهرانٍ بدون کنسرت


تهرانٍ هجوم موزیک بلند تکنو از بلندگوی اتومبیلها


تهرانٍ بستنی زعفرانی در سر پل تجریش


تهرانٍ خنکای فالوده ی گوارا در صلات ظهر


تهرانٍ شاتوت و آلبالوی خونین در درکه


تهرانٍ غار غار کلاغ


تهرانٍ مرغان عشق و پرندگان فالگیر


تهرانٍ گدایان افلیج در پیاده رو


تهرانٍ ماه کدر در قابٍ آسمانی دوده گرفته


باز پیش تو ام!


تهران کلافه و پر همهمه ی من!

dimanche 8 octobre 2006

کودک ابدی


زمان ناگهان، برای لحظه ای می ايستد

تا فرشته ای به هيئت کودکی ابدی بر زمين فرود آيد

و عروسکی پارچه ای را در آغوش گيرد

پدر مردی بلندقامت است

و مادر چشمه ساری از محبت بيکران
زمان همچون رودی نا آرام جاری است

عروسک پارچه ای فرسوده می شود

و تار و پودهای پيراهنش رنگ می بازند
زمان همچون سيلی خروشان می گذرد

ولی باورهای بچگانه شفاف و درخشان باقی می مانند
زمان همچون باد می گذرد

قامت بلند پدر خميده می شود

و مادر درعمق محبت بيکرانش می نشيند

زمان قطره قطره فرو می چکد

کودک ِابدی همچنان عروسک کهنه را در ميان بازوان ِ خويش ميفشرد

و بروی ما لبخند می زند

درست مثل روز اول

مثل ِ نخستين روزی که مااو را در آغوش گرفتيم .

samedi 7 octobre 2006

آخرین بیسکویت


دلم سوخت برای عباس کیارستمی
که یک روز پیش از انتخابات به مهارت شیخ بزرگ ایمان آورد
و تنها بیسکویتی که از کودکی اش باقی مانده بود
را به رییس قبیله بخشید
کیارستمی همچون کودکی به حضرت عباس قسم خورد
که داروغه را از شیخ بیشتر دوست می دارد
و من دلم برای خودم سوخت
که هیچوقت نه شیخی را دوست داشته است و نه شحنه ای را
و دلی هم دارد که برای هیچ بیسکویتی هول نمی زند
در این فکر فرو رفتم
که این دوستی ها و عشق ها و صداقت ها از کجا هویدا شد؟
من همین الان حاضرم همه ی بیسکویت هایم را به گرسنگان جهان ببخشم
اما هیچوقت رأی ام را به این و آن پیشکش نکنم
حیف از آن آخرین بیسکویت!