dimanche 29 octobre 2006

مراسم سالگرد مبارزات دانشجویی

امسال هیجده تیر در میدان باستیل
هشت شب هوا هنوز روشن است
چند پلیس توی ماشین نشسته اند و از دور ما را می پایند
هنوز میز آماده نیست
هنوز شعارها و پلاکاردها را نچسپانده اند
ساعت هشت شب است
باد می آید
بیست و چند نفرهستیم
جوان ترین مان پنجاه ساله است
موهای بیشترمان سفید است
سوز می آید
ساعت نه شده است
حالا حالاها طول خواهد کشید تا پرچم ها را آویزان کنند
حالا حالاها طول خواهد کشید تا بلندگو را وصل کنند
حالا حالاها طول خواهد کشید تا میز را بچینند
سی نفری هستیم ولی تا ساعت ده سیصد نفر نخواهیم شد
ماشین پلیس دوری می زند و دور می شود
سوز سردی می آید
و من احتیاج به فنجانی قهوه داغ کنار یک بخاری گرم را دارم
بعدش هم که گرمم شد احتمالا یک پیتزای جانانه با نیم بطری شراب سنت امیلیون دلتنگی ام را تسکین خواهد داد
فقط باید از روی این نیمکت برخیزم و راه بیفتم
حالا حالاها طول خواهد کشید تا بتوانم از جایم بلند شوم
امان از این آرتورز لعنتی!