lundi 23 octobre 2006

زیبای خفته

قیژ! قیژ!
صدای اره می‌آمد
ضربه شدید بود
گذشته و آینده و حال به هم برمی‌خوردند
دنیا دور سرم می چرخید
داشتند تنم را اره می کردند

قیژ! قیژ!
مرا به تخت بسته بودند



قیژ! قیژ!
اره تبدیل به باتون شد
باتون در تنم فرو رفت
باتون دست کسی بود که مدام می‌گفت: خانوم شاروخی
صدایش را لوند می کرد و می‌گفت: خانوم کاظمی
من خانوم کاظمی نبودم
من زیبا بودم
زهرا بودم
و منیر
و
و صدیقه



قیژ! قیژ!
باتون و اره می‌رفتند و می‌آمدند


و من فقط حفره ای بودم


صدای آشنا می‌گفت: تو فقط یه جنده‌ای! و جنده‌ها اسم ندارند!
قیژ! قیژ!


دنیا دور سرم می چرخید
سرم پر از خون و ضربه و تصویر بود
دوربینم را گرفته بودند
از میان دهان خون‌آلودم چیزی گفتم
قیژ! قیژ!


نامفهوم بود
گفته بودم: جنده مادرت است که جانوری مثل ترا پس انداخت



قیژ! قیژ!
بوی ماهی و سیر و پیاز می داد و لهجه‌ی شمالی داشت
مادرش چه گناهی داشت؟


قیژ! قیژ!
دهانش همیشه در حال نشخوار چیزی بود
آیا مادرش می‌دانست؟


قیژ! قیژ!
همیشه توی صورتم آروغ می زد
نقابش را که برداشت




قیژ! قیژ!


- ای وای این تو بودی؟