samedi 28 octobre 2006

در انتهای آبخانه

همیشه زمان مانند نیزاری
از تنت می گذشت
اما
تو
با قامتی بلند و چتری در دست
همچون قارچی
زیر باران راه می رفتی
در
انتهای آبخانه ی غربت
پیش می رفتی
و
مدام بارانی از زمان
و
رگباری از لحظه ها
بر سرت فرو می ریخت

تو بی وقفه می نوشتی
و
باران خاطراتت را می شست
از ذهن

تو بی وقفه می نوشتی
و
باران خاطراتت را می کشت
در ذهن

بی درنگ می نوشتی
تا فراموش نکنی
تا به خاطر بسپاری

می نویسی
تا در خاطره ها بمانی

مسافرنامه ای می نویسی
و
همیشه مسافر می مانی
______________
برای بزرگمرد اندیشه، شاهرخ مسکوب