samedi 7 octobre 2006

آخرین بیسکویت


دلم سوخت برای عباس کیارستمی
که یک روز پیش از انتخابات به مهارت شیخ بزرگ ایمان آورد
و تنها بیسکویتی که از کودکی اش باقی مانده بود
را به رییس قبیله بخشید
کیارستمی همچون کودکی به حضرت عباس قسم خورد
که داروغه را از شیخ بیشتر دوست می دارد
و من دلم برای خودم سوخت
که هیچوقت نه شیخی را دوست داشته است و نه شحنه ای را
و دلی هم دارد که برای هیچ بیسکویتی هول نمی زند
در این فکر فرو رفتم
که این دوستی ها و عشق ها و صداقت ها از کجا هویدا شد؟
من همین الان حاضرم همه ی بیسکویت هایم را به گرسنگان جهان ببخشم
اما هیچوقت رأی ام را به این و آن پیشکش نکنم
حیف از آن آخرین بیسکویت!