mardi 31 octobre 2006

جمهوری فوتبالی

از پیش به ما چراغ سبز داده بودند
همه برای شرکت در این نمایش آماده بودند
زن ها و دوربین ها و پلاکاردها و اشعار متن
عکاس ها: در پشت دوربین هایشان آماده بودند
کارگردان: جایی در آن پس پشت ها بود
سناریو را با هم مرور کرده بودیم
زمان: چند روز مانده به انتخابات ریاست جمهوری
مکان: استادیوم ورزشی آزادی یا دانشگاه یا پادگان
بازیگران: سی و سه زن جوان روزنامه نگار اصلاح طلب مانند سی و سه پرنده سرگردان در جستجوی سیمرغ یا دکتر معین
پلاکاردها را فقط برای عکس گرفتن به همراه آورده بودیم
اکشن! :
فرمان حرکت داده شد
و ما حرکت کردیم

ما گفتیم: ما آزادی نمی خواهیم
ما گفتیم: آزادی از سر ما زیاد است
ما گفتیم: ما مشکل مان حجاب نیست
ما گفتیم: ما در روزنامه هایمان هم نوشته ایم
که در سرتاسر کشور زن خیابانی نداریم
و اگر هم داریم دولت به آنها سر و سامان می دهد
ما حتا نوشته ایم که دولت به زنان خیابانی کهنسال سرپناهی می دهد
و به جوانترهایشان وام قرض الحسنه
ما گفتیم: ما حق سفر کردن نخواستیم
ما گفتیم: ما حق کار کردن نخواستیم
ما حق طلاق هم نخواستیم
و همینطور حق دایگی بچه های خودمان راهم نخواستیم
ما گفتیم: حق و حقوق برابر با مردان نخواستیم
ما از همان اولش گفتیم: ما نیمه ای بیش نیستیم
از نیمه ای دیگر منظورمان همین است دیگر
ما نیمی از حق انسان را طلب کردیم
انتخابات در راه بود
و جام جهانی در پیش
ما از فوتبال شروع کردیم
ما شاعرانه گفتیم ما نیمه ی دیگر هستیم و ما هم حق دیدن داریم
ما فریاد کشیدیم
که آزادی برای جامعه ما هنوز زود است
ما از آزادی همین استادیومش را می خواهیم
و ما فقط به عنوان یک شهروند می خواهیم فوتبال تماشا کنیم
و به عنوان حقوق شهروندی مان فقط می خواهیم شاهد بازی ایران و بحرین در جام جهانی باشیم
ما گفتیم: ما بلیط خریده ایم
ما بلیط خریده بودیم
ما بایست مسابقه را ببینیم
ما فقط می خواهیم مسابقه ببینیم
کارگردان علامت داد: کات!
ایران به جام جهانی راه یافت
آنهم با یک گل به هیچ
ما نیمی از مسابقه را دیدیم
ما در تاریخ خواهیم ماند
ما برای ماندن در تاریخ عکس های زیادی انداخته ایم
: کات!کات!
پیش از ما هیچ زنی به عقلش نرسیده بود که بلیط مسابقه بخرد
پیش از ما هیچ زنی به مغزش خطور نکرده بود که در تاریخ بماند
تاریخ منتظر ما سی وسه نفر نشسته بود
پیشاپیش به ما چراغ سبز داده اند
و یک ندای غیبی همیشه حامی ماست
ما را باز هم بر صحنه های تاریخی خواهید دید
فعلا خدانگهدارتا برنامه ی بعدی

lundi 30 octobre 2006

رأی ایرانیان

داوود ایرانی است
ماریا همسر داوود آلمانی است
ما همگی در آلمان هستیم
داوید حق رأی ندارد
ماریا حق رأی دارد
داوود می آید توی کارگاه
قاه قاه می خندد و می گوید کورخوانده اند که به من حق رأی نداده اند
توی خانه مان این منم که تصمیم می گیرم
توی خانه مان این منم که به زنم می گویم پاسپورتش را ببرد و به چه کسی رأی بدهد
زن که از خودش نظری ندارد
زن که روی حرف مردش حرف نمی زند
داوود قاه قاه می خندد
ما همگی قاه قاه می خندیم
ما همگی در آلمان هستیم

dimanche 29 octobre 2006

مراسم سالگرد مبارزات دانشجویی

امسال هیجده تیر در میدان باستیل
هشت شب هوا هنوز روشن است
چند پلیس توی ماشین نشسته اند و از دور ما را می پایند
هنوز میز آماده نیست
هنوز شعارها و پلاکاردها را نچسپانده اند
ساعت هشت شب است
باد می آید
بیست و چند نفرهستیم
جوان ترین مان پنجاه ساله است
موهای بیشترمان سفید است
سوز می آید
ساعت نه شده است
حالا حالاها طول خواهد کشید تا پرچم ها را آویزان کنند
حالا حالاها طول خواهد کشید تا بلندگو را وصل کنند
حالا حالاها طول خواهد کشید تا میز را بچینند
سی نفری هستیم ولی تا ساعت ده سیصد نفر نخواهیم شد
ماشین پلیس دوری می زند و دور می شود
سوز سردی می آید
و من احتیاج به فنجانی قهوه داغ کنار یک بخاری گرم را دارم
بعدش هم که گرمم شد احتمالا یک پیتزای جانانه با نیم بطری شراب سنت امیلیون دلتنگی ام را تسکین خواهد داد
فقط باید از روی این نیمکت برخیزم و راه بیفتم
حالا حالاها طول خواهد کشید تا بتوانم از جایم بلند شوم
امان از این آرتورز لعنتی!

samedi 28 octobre 2006

در انتهای آبخانه

همیشه زمان مانند نیزاری
از تنت می گذشت
اما
تو
با قامتی بلند و چتری در دست
همچون قارچی
زیر باران راه می رفتی
در
انتهای آبخانه ی غربت
پیش می رفتی
و
مدام بارانی از زمان
و
رگباری از لحظه ها
بر سرت فرو می ریخت

تو بی وقفه می نوشتی
و
باران خاطراتت را می شست
از ذهن

تو بی وقفه می نوشتی
و
باران خاطراتت را می کشت
در ذهن

بی درنگ می نوشتی
تا فراموش نکنی
تا به خاطر بسپاری

می نویسی
تا در خاطره ها بمانی

مسافرنامه ای می نویسی
و
همیشه مسافر می مانی
______________
برای بزرگمرد اندیشه، شاهرخ مسکوب

vendredi 27 octobre 2006

نگران کدامیک باشم؟

نگران کدامیک باشم؟
نگران برقراری حکومت طاعون؟
و یا نگران شیوع بیماری وبا؟
سوگوار خفتگان خاوران باشم؟
یا داغدار زنده زنده زیر آوار رفتن اهالی بم؟
در اندوه ویران شدن ارگ بم باقی بمانم؟
یا نگران تخریب بیستونم باشم؟
و یا دلشوره ی ویرانی طاق بستانم را داشته باشم؟
می گویند آب در دشت مرغاب انداخته اند تا در آن سد بسازند!
اکنون نگران غرق شدن پاسارگاد باشم؟
و یا جنگ...؟
تاریخ من کجایی؟
ای گذشته ی من،
ای بازمانده من،
ای میراث من،
به کجا آواره شده ای؟
جام بهرام گورم را در لوور؟
هنر هفت هزار ساله ی ایرانیان را در گاندٍ بلژیک؟
آثار مادها در موزه گریشمن؟
هنر ساسانیان در سوئیس؟
ستون های تخت جمشیدم تا "برتیش موزیوم" سفر کرده است!

قدیمی ترین کتیبه هایم...؟
کتیبه ی داریوش!
گه گاه به خطوط میخی اش در لوور سر می زنم
ای میراث در به در !
برای دیدنت به کجا روی بیاورم؟
تاریخ در به در شده ام!
من تاریخ در به دری ام یا تو؟
من کتیبه ای در هم شکسته ام یا تو؟
ای میراث در به دری
ترا کی و کجا از نو بازیابم؟

jeudi 26 octobre 2006

جمهوری سنگسار


گفتند: بپوشانید مویتان را
فریاد زدند: پنهان کنید روی تان را
داد کشیدند: ببرید آن صدایتان را
به ما گفتند: "یا روسری یا توسری!"
و ما توسری خوران لچک به سر شدیم

آنقدر توی سرمان زدند که...
آنقدر لچک به سر کردیم که...

دیگر نمی گوییم: نزیند
بلکه می گوییم: محکم نزیند
دیگر نمی گوییم: سنگسار نکنید
بلکه می گوییم: زیاد سنگسار نکنید
دیگر هیچ نمی گوییم: نکشیدشان
بلکه می گوییم: آهسته و آرام بکشیدشان
ما می گوییم: پیش از کشتن شکنجه شان ندهید
ما می گوییم: به نام قانون کشوری کمتر زجرشان بدهید

ما نمی گوییم: روسپیگری را از بین ببرید
بلکه می گوییم: صیغه را رایج کنید
هر مردی پولش را دارد نرخش را بپردازد
و هر که بامش بیشتر، برفش بیشتر
ما برای هر مشکل اجتماعی راه حل شرعی غنی شده ای یافته ایم


ما همگی حقوقدانیم
ما به قانون مدنی کشور معتقدیم
ما می خواهیم قانون مدنی به درستی اجرا شود
ما دیگر هیچ نمی گوییم: دار نزنید!
ما واقعگرا هستیم و می گوییم: دار نزدن مخصوص کشورهای متمدن است
ما فعلاً همین قانون دار زدن را اصلاح می کنیم
می گوییم: او کودک است فعلاً دارش نزنید
می گوییم: آن دختر شانزده ساله را پس از دار زدن به اتهام زنا،
لطفاً چهل و پنج دقیقه بالای جرثقیل نگه ندارید

ما مدتهاست که دیگر نمی گوییم: برابری، برابری
بلکه فقط می گوییم: فقط مسابقه... فقط فوتبال... ما هم فقط تماشاچی
ما لچک سفیدهای واقعگرا همه جا هستیم
ما لچک سفیدها در تاریخ خواهیم ماند

ما از شما داور محترم تقاضا داریم
که انتقامجویی نکنید
و قانون را به درستی اجرا کنید
ما در این لحظه به جهانیان اعلام می کنیم
که سنگهای غنی شده ای کشف کرده ایم
با ابعاد کاملاً شرعی و مناسب برای پرتاب
و با قابلیت بسیار برای زجرکش کردن مجرمان زناکار
ما به زودی این سنگها را به جهان صادر خواهیم کرد
دنیا باید منتظر سنگهای ما باشد

ما لچک سفیدها بارها اعلام کرده ایم
که سکوت پیشه نمی کنیم
ما با فریاد بلند به جهان اعلام می کنیم
که لچکهای سفیدمان همیشه توی کیف مان است
و ما هرگز دست از مبارزه مان برنخواهیم داشت
ما منتظر اشاره ای هستیم تا آنها را به سر کنیم
و هورا بکشیم برای هر فوتبالیستی که توپش را گل کرد و
برای هر کس که سنگش را محکم تر انداخت
و فقط سنگ تیم خود را به سینه بزنیم
و هر چیزی را به اسم خود تمام کنیم

امروز را بیایید تا با هم برویم تماشای مسابقه...
حالا بایست برویم به تماشای فوتبال...
الان بیایید همگی برویم تماشای سنگسار

mercredi 25 octobre 2006

جمهوری احمدی

شعر امروز ایران، خبری از یک روزنامه است
آینده ایران، پرونده‌ای در آژانس بین‌المللی اتمی است

احمد رضا احمدی در سی‌سی‌یو بستری است
محمود احمدی نژاد، مردی از میان مردم است

زنی از زنان کشورم محمود احمدی نژاد را زاییده است
زنی از زنان کشورم احمدرضا احمدی را پرورده است

فروغ فرخ زاد به احمدرضا احمدی، نامه ای نوشته است.
احمد‌رضا احمدی با آن نامه‌ در تاریخ ادبیات خواهد ماند

محمود احمدی نژاد احساسات دوگانه‌ای را در مردم برمی‌انگیزد
محمود احمدی‌نژاد ششمین رئیس جمهور ایران شد

شعری از احمدرضا احمدی در کنار شاعران بزرگ دوران چاپ شد
احمدرضا احمدی شاعر بزرگی شد

محمود احمدی‌نژاد با نخبگان ایرانی مقیم آمریکا دیداری داشت
محمود احمدی‌نژاد در مجمع عمومی سازمان ملل، سخنانی ایراد کرد

احمدرضا احمدی برای کودکان شعر می گوید
از احمدرضا احمدی به تازگی چند کتاب کودکان چاپ شده است

محمود احمدی‌نژاد گفت: اسرائیل باید از روی نقشه‌ ی جهان حذف شود
محمود احمدی‌نژاد گفت: حاضرم برای انتقال اسرائیل به اروپا یا آمریکا کمک کنم

احمد‌رضا احمدی را در فیلمی از داریوش مهرجویی ببینید
صدای احمد‌رضا احمدی را در فیلمی از رخشان بنی‌اعتماد بشنوید

محمود احمدی‌نژاد و انرژی هسته‌ای
دکتر محمود احمدی نژاد در سفرش به آمریکا ناگهان نوری را دیده است
نور به سمتش آمده و او را احاطه کرده است!!!

احمد‌رضا احمدی خواستار بیمه برای نویسندگان شد
محمود احمدی نژاد خواستار غنی سازی اورانیوم شد

احمد‌رضا احمدی هرگز از آزادی بیان سخن نگفت
محمود احمدی نژاد هرگز از آزادی بیان سخن نگفت
احمدی و احمدی

محمود احمدی‌نژاد تأسف خود را نسبت به حوادث غم بار توفان کاترینا به مردم آمریکا ابراز کرد
محمود احمدی‌نژاد به مردم ایران گفت: به زودی برایتان خبرهای خوش هسته ای خواهم داشت

نوار جدیدی از صدای احمد‌رضا احمدی تهیه شد
فیلمی درباره احمد‌رضا احمدی ساخته شد

محمود احمدی‌نژاد کاریکاتور دوست ندارد
محمود احمدی نژاد اس. ام. اس. دوست ندارد

ماهور دختر احمد‌رضا احمدی شعر نوشت
ماهور احمدی شعر دیگری نوشت

محمود احمدی‌نژاد و افسانه‌ی هولوکاست
احمدی‌نژاد و احمدی‌نژاد

عکس دکتر محمود احمدی نژاد را در لباس بلوچی ببینید
احمد رضا احمدی در آی سی یو بستری شد

احمد رضا احمدی سرفه می زند
احمد‌رضا احمدی قلبش درد گرفت

دکتر محمود احمدی‌نژاد در مورد استفاده صلح‌آمیز از انرژی هسته‌ای سخنانی فرمود
دکتر احمدی‌نژاد تقارن اربعین حسینی با نوروز را گرامی داشت

احمدرضا احمدی طنزپرداز است
احمد رضا احمدی برای کودکان کتاب دیگری نوشت

دکتر محمود احمدی نژاد مقالاتی در زمینه های سیاسی و اقتصادی را به رشته تحریر درآورده است
احمدرضا احمدی به جوانان توصیه کرد که در تعطیلات نوروز کتاب‌های خودم را بخوانید

محمود احمدی‌نژاد وبلاگ نويس شد
احمد‌رضا احمدی به جوانان توصیه کرد که سیگار نکشند

دکتر محمود احمدی‌نژاد تجربیاتی در زمینه روزنامه نگاری داشته است
محمود احمدی نژاد گفت: از فردا ادبیات ما در گفتگو با دنیا تغییر خواهد کرد

احمدرضا احمدی در روز تولدش بی حوصله است
محمود احمدی نژاد از نویسندگان خواست که حقایق ایران زمین را بنویسند

محمود احمدی نژاد به جورج بوش نامه ای نوشت
محمود احمدی نژاد در تاریخ خواهد ماند

mardi 24 octobre 2006

جمهوری خیابانی

زیر چراغ های برق


کور اند لابد!
در تاریکی اند
چشم شان نمی بیند
که زیر هر تیر چراغ برق
زنی ایستاده است؟

دختران شب
دختران سرگردانی
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
دوشیزگان دست بسته
باکرگان دهان بسته
زنان پای بسته
در بازارهای آدم فروشی فجیره

دخترکان
مهریه و کابین تان کو؟
شیربهای تان چندست؟
دختران تن فروشی
پستانهای کال تان را
کیلویی چند خواهند فروخت؟
دل های مضطرب تان سیری چند؟
جگرهای خونین تان کیلویی چند؟
مردمک های هراسان تان مثقالی چند؟
لبان لرزان تان جفتی چند؟
پوست آفتاب مهتاب ندیده تان را؟
روزها و شبان بیگاری تان را؟
بوسه های نرسیده تان چند؟
نرخش؟
بهایش؟
قیمتش؟
چندست؟
چند؟

آی دگوری با توام! -
قیمت سیگارت چند است؟
پول تاکسی ات چند است؟
کرایه ماشینت چند؟
با تو ام آکله!
چند می گیری؟
می شود بعدش دوباره هم بکنم؟
خوب بخوریش ها! میخوریش؟
به همان قیمت؟
رفیقم هم هست!
به همان قیمت؟

دختران شب
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
شب دراز است
هنوز سپیده نرسیده
چند تا؟
هنوز سپیده خود را نشان نداده
چند چور؟
سپیده پیدایش نیست
چندبار؟
شب دراز است
چند؟

دختران شب
دختران تاریکی
دختران ننگ
دختران رسوایی
دختران فرار
دختران بی خانمانی
هرگز فروشندگان تان را دیده اید
در روشنایی
زیر تیر چراغ برق؟
آیا آنها را دیده اید
در کنار همسران شان
در کنار دختران شان
این برده فروشان محترم را
واسطه های نجیب را
خریداران شبانه تان را
با نگاهی سر به زیر و نجیب؟
دیده اید
چگونه
این مردمان نجیب
تقسیم می کنند بسته های اسکناس را
بین همکاران خود؟
دیده اید چگونه نثارتان می کنند
دشنام هایشان را؟
چندست چند؟
سهم تان دختران شب؟
دستمزدتان دختران تنگدستی؟
سهم تان از تن فروشی؟

دختران شب
گیسوان شبق گونه تان چند؟
پرسیدم: متری چنداست این گیسوان؟

دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
تان؟ بوسه چندست
چندست پستان تان؟
کپل های گردتان؟ چندست
پر و پاچه تان چند؟
ران های گوشت آلودتان؟
آن حفره ی داغ؟
آن پناهگاه گرم؟
چندست قیمتش؟

دخترک -
تو جای دخترم هستی
فرو رفتن در تو
فرو رفتن من است در کودکی

بانو -
جای خواهرم هستی
فرو رفتن در تو
فرو رفتن جنینی
در زهدان مادری است

خواهر -
من زن و بچه دارم
هنوز رنگ تن زنم را ندیده ام
آخه اون فرق دارد
مگر آدم با زن خودش هم...؟

آبجی -
ارزن تر حساب کنین
آخه بچه شیرخوره دارم
بایست تو این گرونی پول پوشک و شیر خشک بدم


مایع داغ
فواره های جوشان
تاولی ترکیده

کیف خود و باقی هیچ!
با آن چرک تاریخی
به تو تزریق می کنند
مرگ را!

آهای با توام! -
نازنازی!
ملوسک!
عروسک!
جیگر!
زیبا!
خانوم!
آهای با توام جنده!
چندست قیمتت؟
چند؟

چه چیزها
که ندیده است!
چشمان شرقی تان
چه حرفها
که نشنیده است!
گوشهای تیزتان
نبایست
نبایست بر زبان بیاورید!
خیلی حرفها را!
دستان کوچک پینه بسته تان
چه چیزی را چنگ می زند؟

از چند؟
از چند پای بند
خواهد گریخت؟
گام های بادپای تان
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
چه جاها که
اجازه ندارید پای بگذارید!
کفنی
چادری بر سرتان انداخته اند
شما را مانند عروسکی
در وسط بازار به حراج گذاشته اند!
دیدگان شما
چه فردایی در پیش رو دارد؟
راستی قیمت چشمان غمگین شرقی تان
چند است؟چند؟ جفتی

کنیزی خواهید شد برای مهاراجه ای؟
و یا
چندمین زن در حرم شیخی در خلیج؟

اینست آزادی و تساوی برای زن؟
از یک طرف بهتان
و از هر سو
باران سنگ!

بهار امسال شهرداری
غوغا کرده است
شهر را گل باران کرده است
در سرتا سر شهر
گل کاشته اند و باغچه کاشته اند
کاشته است مانند درختان
دختران را در خیابان های شهر
بلوار ایجاد کرده اند با روسپیان!
( ببخشید! ما روسپی نداریم)
بلوار ایجاد کرده اند با زنان خیابانی!

کشاورزی شان بسیار پیشرفته است
صنعت شان:
کشت و پرورش دخترکان تنگدستی
در زیر چراغ های برق

شنیده اید که می گویند:
خودت را ارزان نفروش!
انگار در آن مرز پر گهر
از کودکی برای فروش
پرورشت می دهند

دختران بی پناهی
دختران تنگدستی
دختران تن فروشی
کجا خواهید رفت؟
به خیابان ها
مانند درختی
در میان پارک ها
یا به زیر تیرهای چراغ برق؟
بهای نجابت تان
چندست؟
چند؟ بهای نانجیبی تان


آیا هرگز
دیده اید
آدم فروشان نجیب را
واسطه های پاکیزه را
خریداران خانواده دار و سر به زیر را
در حال داد و ستد؟

تیرهای چراغ برق
در سرتاسر شهر
چند تا است؟ چند؟

lundi 23 octobre 2006

زیبای خفته

قیژ! قیژ!
صدای اره می‌آمد
ضربه شدید بود
گذشته و آینده و حال به هم برمی‌خوردند
دنیا دور سرم می چرخید
داشتند تنم را اره می کردند

قیژ! قیژ!
مرا به تخت بسته بودند



قیژ! قیژ!
اره تبدیل به باتون شد
باتون در تنم فرو رفت
باتون دست کسی بود که مدام می‌گفت: خانوم شاروخی
صدایش را لوند می کرد و می‌گفت: خانوم کاظمی
من خانوم کاظمی نبودم
من زیبا بودم
زهرا بودم
و منیر
و
و صدیقه



قیژ! قیژ!
باتون و اره می‌رفتند و می‌آمدند


و من فقط حفره ای بودم


صدای آشنا می‌گفت: تو فقط یه جنده‌ای! و جنده‌ها اسم ندارند!
قیژ! قیژ!


دنیا دور سرم می چرخید
سرم پر از خون و ضربه و تصویر بود
دوربینم را گرفته بودند
از میان دهان خون‌آلودم چیزی گفتم
قیژ! قیژ!


نامفهوم بود
گفته بودم: جنده مادرت است که جانوری مثل ترا پس انداخت



قیژ! قیژ!
بوی ماهی و سیر و پیاز می داد و لهجه‌ی شمالی داشت
مادرش چه گناهی داشت؟


قیژ! قیژ!
دهانش همیشه در حال نشخوار چیزی بود
آیا مادرش می‌دانست؟


قیژ! قیژ!
همیشه توی صورتم آروغ می زد
نقابش را که برداشت




قیژ! قیژ!


- ای وای این تو بودی؟

dimanche 22 octobre 2006

بانوی زیبای من


روزی شبیه امروزها
خیلی راحت
مرا کشتند
و بعد گفتند تقصیر خودش بود
از بس کله شق بود
سرش را با شتاب زد به طاق ماشین
و من هنوز سرم درد می کند

samedi 21 octobre 2006

توی خوابهایم زنی جیغ می کشد


از صدای تازیانه بر کف پایم
از صدای شلیک واژه به سوی مغزم
از صدای پاره شدن خلوت و حریم جانم
از صدای خرد شدن استخوانهایم
روانم درد می کند

vendredi 20 octobre 2006

کابوسهای من


توی خواب هایم زنی مدام کمک می خواهد
و نه! نه! و نع! می گوید

بیدار که می شوم
دو سه سالیست که زن مرده است




و شقیقه های من هنوز از صدای ضجه هایش تیر می کشد

jeudi 19 octobre 2006

دردهای من


توی خواب هایم زنی مدام کمک می خواهد و نه! نه! و نع! می گوید
بیدار که می شوم دو سه سالی از مرگم گذشته است
زن همچنان جیغ می کشد
و شقیقه های من هنوز تیر می کشد

mercredi 18 octobre 2006

کابوسهای من

توی خواب هایم زنی مدام کمک می خواهد و نه! نه! و نع! می گوید
بیدار که می شوم دو سه سالی از قتل زن گدشته است
و شقیقه های من هنوز تیر می کشد

mardi 17 octobre 2006

خوابهای من

توی خواب هایم زنی مدام جیغ می کشد
بیدار که می شوم زن دیگر مرده است
ناگهان جیغ می کشم

lundi 16 octobre 2006

دردهای من

صدای جیغ
صدای ضربه ها
خوابهایم تیر می کشد

dimanche 15 octobre 2006

دردهای من

بنگ
تق
جیغ
سرم گیج می رود

samedi 14 octobre 2006

کابوسهای من


واژه مانند سنگی به سوی گیجگاهم پرتاب می شود
واژه سنگ می شود
سنگ واژه می شود
ناگهان بارانی از سنگ به سویم روان می شود
از خواب که بیدار می شوم
سرم شکسته است و درد می کند

vendredi 13 octobre 2006

دردهای زیبا


نوشته اند: مرگ بر اثر سکته مغزی
بر رویم خاک نریزید
مرا در میان یادهای تان دفن نکنید
هنوز زنده ام
بایست محاکمه ی قاتلانم را ببینم

jeudi 12 octobre 2006

تحصن

عصر شنبه بود
شنبه روز تعطیلم بود
هوا خوب بود و آفتابی
رفتم کنار برج ایفل
همانجا نشستم
چندتایی اعلامیه خواندم
کسانی را که مدت ها بود ندیده بودم
در آنجا دیدم
با بعضی ها خوش و بش کردم
حرف می زدیم
از هر دری سخنی
چند توریست ژاپنی آمدند
کنارمان ایستادند و با برج ایفل عکس انداختند
ساعت هشت و نیم شده بود و کم کم خسته می شدم
ساعت نه که شد دیگر هم گرسنه بودم و هم خسته
با وجدانی آسوده برگشتم به خانه
همبستگی خود را با زندانیان سیاسی در حال اعتصاب غذا نشان داده بودم
حیف که نشد عکس یادگاری بیندازیم
باطری دوربینم تمام شده بود
شنبه روز تعطیلم بود

mercredi 11 octobre 2006

رأی زنان

چرا هیچکس از من نمی پرسد
چرا هیچوقت در زندگیت رأی نداده ای؟
چرا هنوز شناسنامه ی ایرانی جلد قرمزت بکر است؟
و چرا رأی دادن را جدی نمی گیری؟
تا به آنها بگویم
در کشوری که نیمی از جمعیتش را زنها تشکیل می دهند
چرا نباید حتا یک کاندیدای زن داشته باشیم؟
چرا باید زنان به حکومت مردان و مردسالاری رأی بدهند؟
آقایان خودشان بریده اند.
آقایان خودشان هم می دوزند
آقایان خودشان هم به تن خواهند کرد
رأی مرا برای چه می خواهند؟
که بگویم به به چه قبایی!
خبر ندارند که رأی زنان نامریی است
رأی زنان در صندوق های هنوز ساخته نشده ریخته می شود
وای چه دوریم از آن روز
از روز تصمیم گیری های قبایل شیخ نشین
تا روز برقراری دموکراسی
چه دور! ! چه دوریم

mardi 10 octobre 2006

زیر چماق زنان

چماق داران اند که می آیند
این بار زنان اند که می آیند


باتوم و گاز اشک آور دارند


باتومشان بر سرم فرود می آید


گاز اشک آورشان چشمم را کور می کند


این ها هم زنان اند


زنانی فرصت طلب!


زنان قدرت طلب!


زنان چماق دار!
زنان سرکوبگر!
زنانی نادان!


وای سرم!


آی سرم!


آی چشمم!


وای چشمم!

lundi 9 octobre 2006

تهرانٍ من

تهرانٍ داغ
تهرانٍ دود


تهرانٍ بزرگراه


تهرانٍ راه بندان


تهرانٍ تاکسی های پرحرف


تهرانٍ کوه های خاکستری و ذغالی


تهران، میدانٍ آزادی های سر بریده


تهرانٍ حجاب


تهرانٍ روپوشهای چسبان و کوتاه


تهرانٍ بوق


تهرانٍ ازدحام


تهرانٍ گرانی


تهرانٍ تعارفی


تهرانٍ وعده های بیخود و پا در هوا


تهرانٍ در حال انفجار


تهرانٍ بدون کنسرت


تهرانٍ هجوم موزیک بلند تکنو از بلندگوی اتومبیلها


تهرانٍ بستنی زعفرانی در سر پل تجریش


تهرانٍ خنکای فالوده ی گوارا در صلات ظهر


تهرانٍ شاتوت و آلبالوی خونین در درکه


تهرانٍ غار غار کلاغ


تهرانٍ مرغان عشق و پرندگان فالگیر


تهرانٍ گدایان افلیج در پیاده رو


تهرانٍ ماه کدر در قابٍ آسمانی دوده گرفته


باز پیش تو ام!


تهران کلافه و پر همهمه ی من!

dimanche 8 octobre 2006

کودک ابدی


زمان ناگهان، برای لحظه ای می ايستد

تا فرشته ای به هيئت کودکی ابدی بر زمين فرود آيد

و عروسکی پارچه ای را در آغوش گيرد

پدر مردی بلندقامت است

و مادر چشمه ساری از محبت بيکران
زمان همچون رودی نا آرام جاری است

عروسک پارچه ای فرسوده می شود

و تار و پودهای پيراهنش رنگ می بازند
زمان همچون سيلی خروشان می گذرد

ولی باورهای بچگانه شفاف و درخشان باقی می مانند
زمان همچون باد می گذرد

قامت بلند پدر خميده می شود

و مادر درعمق محبت بيکرانش می نشيند

زمان قطره قطره فرو می چکد

کودک ِابدی همچنان عروسک کهنه را در ميان بازوان ِ خويش ميفشرد

و بروی ما لبخند می زند

درست مثل روز اول

مثل ِ نخستين روزی که مااو را در آغوش گرفتيم .

samedi 7 octobre 2006

آخرین بیسکویت


دلم سوخت برای عباس کیارستمی
که یک روز پیش از انتخابات به مهارت شیخ بزرگ ایمان آورد
و تنها بیسکویتی که از کودکی اش باقی مانده بود
را به رییس قبیله بخشید
کیارستمی همچون کودکی به حضرت عباس قسم خورد
که داروغه را از شیخ بیشتر دوست می دارد
و من دلم برای خودم سوخت
که هیچوقت نه شیخی را دوست داشته است و نه شحنه ای را
و دلی هم دارد که برای هیچ بیسکویتی هول نمی زند
در این فکر فرو رفتم
که این دوستی ها و عشق ها و صداقت ها از کجا هویدا شد؟
من همین الان حاضرم همه ی بیسکویت هایم را به گرسنگان جهان ببخشم
اما هیچوقت رأی ام را به این و آن پیشکش نکنم
حیف از آن آخرین بیسکویت!